#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_14


چمدون مسافرتی که اکثرا در ماموریت‌های محوله از طرف شرکت ، با خودم می‌بردم رو از زیر تختم بیرون کشیدم و به ترتیب اولویت ؛ وسایلم رو از گوشه و کنار اتاق و کمدم بیرون اوردم و شروع به چیدن کردم.

تقریبا کارم رو به اتمام بود که بوی ادکلنش زودتر از حضورش، توجه ام رو جلب کرد. دستگیره رو فشاری داد و پا به اتاق گذاشت.

کمی چشم چرخوند و با حالت آرومی گفت :

- واقعا جمع کردی ؟ نمی‌خوای بیشتر فکر کنی ؟ سر ظهری کجا می‌ری ؟

ـ نمی‌خواد نگران من باشی. دوازده ساله که عادت کردم برات نفر دوم باشم. همیشه خودم رو اینجوری آروم می کردم که با مادرم یه ازدواج سنتی داشتی و بهم ریختگی های سال‌های زندگیت به قدری بود که آشنایی و عشق و عاشقیت با فرنگیس ، شاید تنها نقطه ی روشن زندگیت باشه و من سعی به خاموش کردنش نداشتم؛ اما دیگه زیادی بودن هم حدی داره. می‌رم تا خوش باشید و اینقدر وقتای بیکاری زنت، به تفکر برای زندگی من و صلاحدیدهای خودش برای پسری که سر سوزنی ؛ ربطی به اون نداره هدر نره.

چهره اش درهم بود . دست به جیب برد و چیزی رو به سمتم گرفت. صداش رو اونقدر پایین اورد که به زور می‌شنیدم :

-آپارتمان خیابون (...) یادته ؟ سال پیش با هم رفتیم و تو هم از نقشه اش خوشت اومده بود ؟

با تعجب گفتم :

-آره ؛ چطور مگه ؟

ـ همون موقع بی سر و صدا، اونجا رو با وام بانکی به اسمت خریدم. پیش بینی چنین روزهایی رو می‌کردم. تا حالا قسط هاش رو خودم برات می‌دادم. این کلیداشه ؛ جا که افتادی یه روز بیا دفترم تا سند و دفترچه ی بانکیش رو هم بهت بدم . فقط این یه رازه بین خودمون ، باشه ؟

چنان قدردانش بودم که زبونم بند اومده بود . ناخودآگاه به سمتش رفتم و بغلش کردم.

چند بار به پشتم زد :

- می‌خواستم به عنوان کادوی دامادی بهت بدم؛ ولی در حال حاضر بیشتر به دردت می‌خوره. فقط خواهش این پدر اینه که موقع رفتن ، مثل همیشه احترام رو حفظ کنی و از اون در بیرون بری.

romangram.com | @romangram_com