#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_15
سری تکون دادم و دسته ی چمدونم رو گرفتم تا خارج بشم. نگاهی چرخوندم تا ببینم این زن پدر عزیز ، کجای خونه در حال کنترل امور و یا نگرانی برای خانداداششون هستند! بله ؛ توی آشپزخونه با قابلمه های ناهار در کلنجار و بوی ملایم ته دیگ سوخته اش هم بلند شده بود. سمتش رفتم:
-من دارم میرم. امیدوارم با پدر ، سالهای سال به خوبی و خوشی بگذرونید. فعلا !
فرنگیس که متحیر از این چمدان و خداحافظی رمانتیک من بود پا جلو گذاشت :
-ای وای حبیب ! مثلا رفتی برای عصر راضیش کنی یا آب پشت پاش بریزی؟!
چه جالب ! خانم نگران رفتن من بخاطر تنهایی هام یا اینکه اصلا کجا رو دارم برم نبودند ؛ بلکه نگران مراسم عصر و داداش طفل معصومشون بودند.
به خاطر پدر سکوت کردم و از آپارتمانی که برام، سرشار از حس های ناهمگون زندگی بود، بیرون زدم و با فشار اوردن به مغزم برای یادآوری آدرس، راهی آپارتمانی شدم که سال پیش، واقعا پسندیده بودم و اگه بخاطر کم اوردنِ پولش نبود سریع اونجا رو معامله میکردم.
غافل از اینکه از همون موقع به اسمم شده . دلم برای بابا میسوخت که حالا حالاها درگیر منت کشی از فرنگیسش خواهد بود!
چیزی که مقابلم میدیدم ؛ آپارتمان خاک گرفته ای بود که عزم جزمی میخواست برای اینکه از سونامی ریزگردها نجاتش بدی تا شبیه محلی برای زندگی بشه؛ اما خب ! وقتی خونه ی خودت باشه ، خاک هاش رو هم دوست داری !
چرخی زدم و به سمت تک اتاق خوابش رفتم و کمد دیواری نسبتا بزرگش رو بررسی کردم. نگاهی هم به سرویس ها و آشپزخونه انداختم. کابینت های سفید و شکلاتیِ هایگلاسِ البته خاک زده ، فضای دنج و شیکی رو در انتهایی ترین گوشه ی هال ، به وجود اورده بود.
کلا واحدِ خوش نقشه با نورگیر خوب در محله ای نزدیک مرکز شهر که دسترسی خوبی به خیلی از مراکز خرید داره.
به خاطر خستگی لباس اسپرتی که از صبح برای کوه تنم بوده و حس گرفتگی عضلات صورت که تا اون موقع آبی به سر و صورتم نزده بودم و فشار گرسنگی که عمیقا من رو یاد املت هدر رفته ام میندازه، همگی جمع شد تا اول سر و صورتی صفا بدم و بعد درِ اون آپارتمان نقلی رو ببندم و برم که به فکر سیر کردن معده ی نازنینم باشم.
هنوز به سمت آسانسور نچرخیده بودم که در واحد مقابل باز و پیرمردی ازش بیرون اومد . نگاهمون به هم قفل شد .
پیرمرد زودتر به خودش اومد :
romangram.com | @romangram_com