#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_16


-سلام بابا! با کی کار داری؟

خجالت کشیدم :

- سلام از بنده است پدر! ساکن واحد روبروییتون هستم.

ـ عجب ! خداروشکر بالاخره طلسم شکست.مونده بودیم که قفل اینجا به دست کدوم بنده ی خدایی باز می‌شه. خب جوون کمکی از من بربیاد، درخدمتم .. وسیله ای ..چای و آبی..تعارف نکنی.

ـ قربون آقا ! نه ..اینجا که خیلی خاک آلوده ست ؛ باید نظافت بشه و بعدش وسیله بیارم. الانم با اجازه واسه ی ناهار می‌رم ..بفرمایید در خدمتتون باشم.

ـ کجا بابا ؟ ناهار ما آماده ست. جمعه ها اکثرا از صبح آبگوشت پرملاتی بار می‌کنیم و دیرتر ناهار رو می‌خوریم! اونقدری هست که همه امون سیر بشیم.یا علی تعارف نکن.

ـ ممنونم ، مزاحم نمی‌شم.یعنی درست نیست..باشه یه وقت دیگه .

ـ مزاحم چیه پسرجون؟ تو هم جای نوه ی خودمی..پس همسایه به چه دردی می‌خوره.داشتم می‌رفتم تا از این سوپری سر کوچه، ترشی بگیرم .زودی میام.

دیدم که خیلی واقعی دعوت می‌زنه؛ یعنی ادا و اصول نبود.منم که کلا آدم راحتیم و همیشه دوستا و رفیقام می‌گند به تو موقعی باید دعوت زد که حقیقتا قصدش رو داشته باشیم وگرنه غلط بی جا می‌کنیم اگه بلوف بزنیم و تعارف کنیم ! واسه ی همین خیلی راحت دعوت این پیرمرد نازنین رو قبول کردم؛ چون بچه نبود که الکی تعارف کنه..حتما دوست داشت که ناهار دعوتم کرد! پس گفتم :

ـ نه ! شما بفرمایید داخل ، حالا که قراره مزاحم بشم ، یه توک پا میرم از ماشین چیزی بردارم و ترشی رو هم خودم می‌گیرم.

پیرمرد بلند بالایی بود و علیرغم سپیدی، موهای پرپشت و خوبی داشت. دست دراز کرد :

-جلال موسوی هستم. خیلی خوش اومدی .

فکر کردم چقدر جالبه که آدم هنوز اسم کسی رو ندونه؛ ولی برای دیزی خوری دعوتش کنه !

romangram.com | @romangram_com