#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_17
دستش رو فشردم :
- خشایار پازوکی هستم. میرم و سریع برمیگردم.
ـ حالا که پایین کار داری منم تعارف نمیکنم.میخوام تو هم بی تعارف باشی ؛ پس منتظرت هستیم.
خب ! اینم روزی امروزمون .. خیلی وقت بود که آبگوشت نخورده بودم و معده ام از خوشی ، شروع کرد ساز زدن و لزگی رقصیدن! کیفم رو از ماشین برداشتم و چمدونمم گذاشتم همون صندوق عقب بمونه و به سمت سوپری سر کوچه که نزدیک بود کرکره اش رو پایین بکشه ، شتاب گرفتم. طرف هم بد ادایی نکرد و گذاشت هر چی که میخوام ، با خیال راحت بخرم.
دو تا شیشه ترشی لیته و هفتِ بیجار که خیلی دوست دارم با یه دوغ خانواده که با آبگوشت صفایی داره و یه قوطی شکلات شیری که مزه ی محبوبمه خریدم و برگشتم. درسته که برای آقا جلالِ موسوی ، اینا رو گرفته بودم؛ ولی خب باید خودمم خوشم بیاد !
زنگ آپارتمان رو که فشار دادم ، در باز شد؛ اما اینبار دخترِ بیست و چهار پنج ساله ای مقابلم قد علم کرده بود! به خودم لعنت فرستادم که باز توی تله افتادم. سرم رو پایین انداختم و سلام دادم. دختره شالش رو کمی جلوتر کشید و جوابم رو داد و تعارف کرد که داخل برم. آقا جلال از اتاق بیرون اومد و به سمتم پا گرفت. نایلون رو به طرفش گرفتم و گفتم :
- بفرمایید ، قابلی نداره .
نایلکس خریدها رو که دید یه اخم مصنوعی کرد و گفت :
- این کارا چیه ؟ رفتی که مثلا یه شیشه ترشی بگیری ، خودت رو به زحمت انداختی و ما رو هم خجالت زده!
بعد دستش رو به سمت دختره برد تا نایلکس خریدها رو بهش بده.
ـ با نوه ام که آشنا شدی . زهرا جان بخاطر دانشگاهش مهمون منه. این ترم ارشدش رو میگیره و میخواد این بابابزرگش رو که خیلی بهش عادت کرده ، تنها بذاره.
یه لبخند مصنوعی زدم و سری تکون دادم :
- پازوکی هستم. برای دعوت ناخواسته هم شرمنده.
romangram.com | @romangram_com