#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_8
گوشی رو قطع کردم و منتظر کلام زن بابای عزیزم نموندم.
سی ثانیه نشد که زنگ گوشیم به صدا دراومد. اسم بابا افتاده بود.
خیلی تعجب کردم، اتفاقی بود که هر چند سال نوری رخ می داد . سبز و کشیدم و سلام کم جونی دادم .
اونقدر توی صداش، تعجب موج میزد که منم ابروم بالا رفت .
بابا : گوشی فرنگیس رو من جواب داده بودم. موضوع چیه ؟
ای بابا ! حالا اون زنش فکر میکنه خواستم پیش بابا خرابش کنم .
ـ بابا فرنگیس سپرده بود شما ندونید. الان فکر میکنه چای شیرین بازی دراوردم.
ـ چیزی بهش نمیگم، موضوع چیه ؟
ناچار شدم بدون هیچ کم و کاستی که خدای نکرده مدیون خودم و بابا نشم و اصلا هم قصد افشاگری در خصوص فامیل زنش و دختر همه چیز تمومشون نداشتم ، گفتم و گفتم و با کشیدن آه سردی ادامه دادم :
-بابا ! اون بار به احترام شما در برابر خودسری فرنگیس و خواستگاری زورکیش سکوت کردم؛ ولی خواهشا بهش بگید کاری به کار من نداشته باشه که دیگه نمیتونم ساکت بشینم و احترام نگه دارم.
ـ خیلی خب! ادامه نده ؛ ولی سعی کن زودتر واسهی زندگیت یه تصمیم درست و حسابی بگیری. این یه قانونه که یا خودت واسهی خودت یه کاری میکنی یا اگه دیر بجنبی به دیگران این اجازه رو دادی که اونا برات تصمیم بگیرند و کار دستت بدند، حالیته؟
مثل سلامم، یه خداحافظی آروم به لب اوردم و گوشی رو قطع کردم . شاید واقعا وقت اون شده که خودم یه تصمیم درست و حسابی واسه ی زندگیم بگیرم. در آستانه ی بیست و هشت سالگی ، تا حالا کسی دلم رو نگرفته بود.
نمیتونستم بفهمم که من آدم سردی هستم و یا هنوز آدم درستش به تورم نخورده.
romangram.com | @romangram_com