#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_7


اینم یکی دیگه از اون دلایلی بود که توی این شرکت دووم آوردم و با وجود یه رئیس زن موندگار شدم.

باید می‌رفتم سراغ حسینی و به کار می‌گرفتمش، واسه ی خودش تنبلی بود.

تا مثل شمر بالای سرش شمشیر نمی‌گرفتی تن به کار نمی‌داد.

تازگی‌ها هم که با اون چغندر که برای حسینی هلو نام داشت؛ قاطی شده بود و هوش و حواس کاریش رو کاملا از دست داده بود.

نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که در مورد خواستگاری و شیرینی خوردنم حداقل توی شرکت ، کسی اطلاعی نداشت.

مشغول بررسی حجم خرید و مکان‌های موجود برای توزیع بودم که زنگ پیامک حواسم رو پرت کرد.

خواستم اهمیتی ندم که یکی دیگه اومد. باز کردم ؛ اولیش : خشایار باید حرف بزنیم!

دومیش : هنوز خونه چیزی نگفتم . بابام من رو می کشه.

تو دلم «به درکی» گفتم و خواستم مشغول کارم بشم که سومیش رسید : مردونگی کن و خودت بهم بزن.

چهارمیش : فیلم رو پخش کنی خونم پات میفته!

دختره ی مزخرف خجالتم نمی‌کشه. یکی نیست بگه جیک جیک مستونت بود ؛ فکر زمستونت نبود !

خودم از این ضرب المثل سوسولی ای که به ذهنم رسید، خنده م گرفت !

گوشی رو برداشتم و موبایل فرنگیس رو گرفتم . صداش نیومد؛ ولی من بی سلام گفتم : به اون دخترِ برادرت زنگ بزن و بگو مزاحم من نشه. یه عالمه کار دارم و اونم هی رو مخم می‌ره. بهش بگو همه چی رو می‌دونی و اگه خودش قضیه رو تموم نکنه ، باباش که سهله ، یه کاری می‌کنم که یه قوم لعن و نفرینش کنند.

romangram.com | @romangram_com