#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_6
پرونده رو بست و روی میز مقابلهمون گذاشت :
- امروز حالم زیاد خوب نیست، شاید نمونم و برم. با حسینی یه برنامه ی جامع برای نحوهی تبلیغات و بازاریابی تدوین کنید تا دستورای لازم رو براش بدم.
یه خورده دلم برای بدحالیش سوخت. درسته گاهی لجباز صرف بود و میخواست حرف، حرفِ خودش باشه؛ ولی سیستم کاریش برام جالبه و باعث شده تا حالا توی این شرکت دووم بیارم.
نمیدونم چقدر از من کوچکتره؛ ولی حس مدیریتش رو به همهی ما خوب القا کرده.
با دستمالش چنان اون یه ذره دماغِ توی صورتش رو می چلوند که بِر و بِر منتظر بودم که آخر کار قرار چی از اون فینگیله دماغ بمونه.
فقط شده بود یه دکمه ی قرمز توی دایره ی گندمی رنگ صورتش ! به حال خودم تاسف خوردم که منتظر بازگشایی بینی رئیسم نشستم!
اجازهای گرفتم تا دنبال کارم برم که باز سرفهای کرد و گفت :
-پازوکی! هم خسته نباشی برای سفرت و هم یه بررسی کن و ببین که بین چاشنی هایی که مردم عادت دارند با چاییشون همراه کنند ، چی واسهی این چای قرمز گزینه ی خوبیه؟
توی دلم به فکرش آفرین گفتم و با یه باشه ی تنها از اتاقش بیرون اومدم . بالاخره اگه این چیزا رو هم نداشت که کسی با اون نیم وجب قدش به ریاست قبولش نمیکرد!
شرکتی که نه مال پدرشه و هر سال هم هیئت مدیره، مدیر اول رو تعیین میکنند و الان بیشتر از چهار ساله که به رای قاطع ، خودِ خودش امتیاز مدیریت اصلی رو میگیره و این نشون از آمار عالی کارکردش داره.
بازم موقع رد شدن از کنار میز احمدی، زل زدنش رو احساس کردم. خب ! اینم زن بود و اون رئیس ما هم زن !
تا حالا یه بار هم نشده بود که احساس کنم بهم خیره شده و یا زیر زیرکی نگاهم کنه و حواسش مثل خیلی ها به
شونه ی پت و پهن من باشه !
romangram.com | @romangram_com