#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_70


یادمه وقتی دوازده سالم بود ، خیلی شطرنج دوست داشتم و بهترین حریفم هم، بابام!

تقریبا هر شب یه دست رو با هم می‌زدیم و من که می‌خواستم حتما ببرمش، بیشتر سعی می‌کردم که با حرکت مهره هایی، حواسش رو از اصل ترفندم دور کنم تا سر به زنگاه، کیش و مات بشه و بازی تمام !

بابا هم که هر بار می‌برد و سعی می‌کرد با یه حرف پدرانه ، چیزی بهم یاد بده.

یادمه یه بار، موقعی که من خیلی الکی مهره‌هام رو حرکت می‌دادم ، بابا بهم گفت بیا و این بار ، دور خودت نچرخ و بازی آخر رو همون اول انجام بده ! گاهی اگه در همون وهله ی اول رک باشی و روراست حرفت رو بزنی، خیلی بهتر نتیجه می‌گیری تا اینکه با اینور و اونور کردن، بخوای گیجی درست کنی و از اصل مطلبم دور بشی!

در این لحظه با بیاد آوری درسی که اون روز گرفتم و باعث شد که بابا رو خیلی زود مات کنم؛ تصمیم گرفتم با مری چانگ هم ، رو بازی کنم تا ببینم نتیجه اش چی می‌شه.شاید بازی رو بردم و نذاشتم امثال سالاری ها به سایرین لطمه و اونم از نوع احساسی بزنند !

به ساعت که نگاه کردم ؛ تقریبا ظهر شده بود و برای من که صبحانه هم نخورده بودم بهترین کار دعوت از میس چانگ برای ناهار و یه گپ خودمونی بود.. البته تا رضامیرفخاری از راه نرسیده و شکار ما توی تور صیاد دیگه نرفته !

از جام بلند شدم و کت اسپرت یشمیم رو که امروز با جین و تیشرت نسبتا گرمی که مناسب فصل بود سِت کرده بودم، از پشت صندلیم برداشتم و همزمان با پوشیدنش خطاب به مری خانوم گفتم :

ـ دوست دارید امروز ، ناهار رو با هم بخوریم؟

یعنی اینقدر درخواست من عالی بود؟ که صورتش مثل نیلوفر آبی باز شد و در کمال نشاط از جا بلند و با صدای بشاشی گفت :

ـ واوو! با کمال میل !

منم سعی کردم خیلی جدی و اخمو نباشم :

-پس بفرمایید تا شما رو به رستورانی ببرم که همین اطرافه و غذاهای خوبی هم داره.

با خوشی سرش رو تکون داد و کیفش رو به شونه‌اش انداخت و دنبالم راه افتاد. هنوز پیچ راهرو رو رد نکرده بودیم که میرفخاری رو دیدم که ظاهرا داشت از اتاقش بیرون میومد تا به اتاق ما بره و مری جان رو برای ناهار همراهی کنه؛ ولی از اونجایی که تمام قد حواسش به صحبت های اونور خط موبایلش بود و من شدیدا از اون شخص و همچنین اپراتوری که خط‌اش رو تحت حمایت داشت و اینقدر خوب آنتن می‌داد تا باعث قطعی کلام نشه و حواس رضاجان به سمت ما نره ؛ با هدایتِ سریع‌ترِ مری چانگ، راهرو رو رد کردیم و بالاخره از شرکت بیرون زدیم!

romangram.com | @romangram_com