#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_67


منم درنگ نکردم و با گفتن خداحافظ و خم کردن سری به سمت زهرا ، از اونجا بیرون زدم.

خیابون‌ها هنوز خیلی شلوغ نشده بود و تونستم به موقع حاضریم رو در شرکت بزنم!

اولین چیزی که در بدو ورود نظرم رو جلب کرد؛ قامت بی قامت سالاری بود که از پشت سکوریتی ، به طور ناواضحی بهم چشمک می زد.

کمی جلوتر رفتم و سعی کردم بی صدا باشم تا ببینم چی داره می‌گه و چرا اینقدر احمدی سرش رو پایین انداخته و خودش رو جمع کرده !

نزدیک‌تر که شدم ، به وضوح صدای نکره‌اش می‌اومد .

ـ خانوم احمدی ! چرا احساس من رو درک نمی‌کنید؟! مگه من چه خواسته ی غیرمنطقی ای از شما دارم؟ بالاخره آشنایی باید از یه جایی شروع بشه ؛ غیر اینه؟ دیروز که هر چی اصرار کردم حاضر نشدید که یه نیم ساعت ناقابل با من همراه بشید تا چیزی بخوریم و صحبتی بکنیم.خواهش می‌کنم امروز قبول کنید.

دیگه گوشام چیزی نمی‌شنید.این مردک اومده زیر پای این احمدی ساده نشسته و با خام کردنش، معلوم نیست چه اهداف پلیدی در سر داره! مردیکه ی بز فکر کرده حالیم نیست که توی مغز بی خردش چی می‌گذره. اینطور نمی‌شه! اگه الان برم جلو ، یه برداشت دیگه پیش میاد و

فکر می‌کنند دارم غیرتی بازی درمیارم و بی جهت سوءتفاهم درست می‌شه.باید سر از کار این سالاری دربیارم و بفهمم قضیه چیه؟!

دیگه بیشتر نموندم تا جواب احمدی رو بشنونم یا ببینم که این مردک با اراجیفش چه جوری مخ اون دخترک رو تاب می‌ده و به بازی می‌گیره !

تازه پشت میزم جابه جا شده بودم که صدای تلفن روی میزم بلند شد.

ذوق زده شدم وقتی صدای فراست، از اون سر دنیا به گوشم رسید :

ـ خوبی پازوکی ؟ شرکت چه خبر ؟

کل ابراز احساساتش همین بود؟!«خوبی پازوکی؟! »شیطونه می‌گه بهش بگم که چقدر عالیم و اینکه در نبودنش، این مری خانوم چه پیشنهاداتی به من داده تا حساب کار دستش بیاد؛ یا نه! بگم قراره با رفیقام یه شرکت مستقل بزنم و از اینجا برم.ببینم چه حالی می‌شه وقتی مدیرِ به این خوبیش رو از دست بده و دیگه هم من رو نبینه ! سعی کردم خوددار باشم و مثل خودش، بی احساس جوابش رو بدم.البته جواب هم که نه، سوالش رو با سوال جواب بدم !

romangram.com | @romangram_com