#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_66


پس فوری گفتم :

-من خشایار پازوکی همسایه ی روبرویی آقا جلال هستم. خیلی نگران حال ایشون بودم برای همین قبل از اینکه به محل کارم برم اومدم تا از احوال ایشون مطلع بشم.

بعد نایلکس رو به سمتش گرفتم و گفتم :

-قابلی نداره؛ برای آقا جلال اوردم.

مرد مقابلم که کمی به خودش اومده بود ، دستش رو دراز کرد و اول باهام دست داد و بعد نایلکس رو گرفت و همزمان گفت :

ـ سلام پسرم .من جمال موسوی هستم.. چرا زحمت کشیدی؟ دخترم گفتند که دیشب هم لطف کرده بودید و پدرم رو به بیمارستان رسوندید.

ـ کار قابل توجهی نبود.پدرتون اونقدر بامرامند و از همون روز اول برام پدری کردند که کار من ، ذره ای از محبت های ایشون رو هم جبران نمی‌کنه.الان حالشون چطوره ؟

ـ خدا رو شکر بابا هم بهتره .منتظر ویزیت صبح دکتر هستیم تا ببنیم تکلیف چیه .

جرات نمی‌کردم با حضور پدرش، نگاهی به زهرا بندازم. اونم سرش پایین بود و از وضعیت ایستادنش، می‌شد خستگی زیادش رو حدس زد.

دیگه جایز نبود بیش از این ، سرپا نگهشون دارم.

ـ خب! ایشالا که خطر رفع شده باشه و ایشون هم زودتر مرخص بشند.با اجازه من میرم و خواهش می‌کنم اگه کاری ازم برمی‌اومد ، حتما بگید تا درخدمت باشم.

گرچه جمال به اندازه ی پدرش، لطیف و خودمونی نبود؛ ولی ظاهرا از من بدش نیومد چون دستی به بازوم زد و گفت :

ـ ممنون جوون .لطف کردی که اومدی .مزاحمت نمی‌شیم برو که زودتر به کارت برسی.

romangram.com | @romangram_com