#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_65


-باید به پدرم خبر بدم.تنهایی از پسش برنمیام.

منم حرفش رو تایید کردم و گفتم :

- من امشب پیش آقا جلال می‌مونم.شما هم برید به خونواده خبر بدید و صبح تشریف بیارید.

نذاشت ادامه بدم و با هول زیادی گفت :

- نه اصلا! الان تازه ساعت نه و نیمه.به پدرم که زنگ بزنم، در کمترین زمان خودش رو می‌رسونه.معمولا از تبریز تا تهران رو شش ساعته میاد و مطمئنا یه سره اینجاست و اگه من نباشم خیلی بد می‌شه. شما تا همین جا هم خیلی لطف کردید و زحمت کشیدید،خواهش می‌کنم بفرمایید منزل و استراحت کنید.

گرچه دوست نداشتم تنهاش بذارم و خودم هم خیلی نگران اون پیرمرد نازنینی که از همون روز اول، انسانیت و نوع دوستیش رو نشون داد و من رو اسیر محبتش کرد، بودم ولی واقعا جایز نبود با زهرا تنها بمونم تا پدرش برسه.واقعا نمی‌تونستم حدس بزنم که در چنین شرایطی یه پدر در مورد دخترش چه فکری می‌کنه و ممکنه همین اول کار که من واقعا از آینده و نظری که می‌تونم درباره زهرا داشته باشم هیچ اطمینانی ندارم، پدرش در مورد ما، چیزهای بیشتری فکر کنه!

برای همین شماره ی موبایلم رو دادم و بهش تاکید کردم که اگه تا قبل از رسیدن پدرش، مشکلی پیش اومد حتما با من تماس بگیره و سپس با یه خداحافظی آروم، از کنارش گذشتم و بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کردم.

جنازم که خونه رسید ، فقط تونستم کتم رو دربیارم و روی تخت بیفتم که البته سرم هنوز به نرمی بالش نرسیده ، خوابم برد و مجددا با حس سرمای سحرگاه از خواب پریدم و بهتر دیدم که بی معرفتی رو بذارم کنار و پاشم یه عبادت صبحگاهی و یه ورزش توپ انجام بدم و قبل از شرکت یه سر هم به آقا جلال بزنم و بعد راهی کار و کسب یه لقمه ی حلال بشم!

با دیدن یک مرد پنجاه و چند ساله ی بسیار قد بلند در کنار زهرا ، تازه فهمیدم که به کی رفته.

البته آقا جلال هم از قد چیزی کم نداشت؛ ولی این آقازاده یه ده سانتی هم از دخترش بلندتر و به همون نسبت هم لاغرتر بود.

واقعا حس لی لی پوتی بهم دست داد و اگه این استیل و تیپ ورزشکاری رو نداشتم، خودم رو از یه دره ی عمیق به پایین پرت می‌کردم.

نایلکس کمپوت‌ها رو توی دستم جابه جا کردم و به سمتشون رفتم و خیلی جدی سلام دادم.

طفلی آقاهه با تعجب نگاهی به من کرد که البته من نذاشتم سلول‌های حافظه ی مغزش رو به کار بندازه تا بلکه من رو به یاد بیاره ، چون اسراف بود!

romangram.com | @romangram_com