#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_64
کم کم یخش باز شد و پرسید :
-خانوادهی شما هم تهران نیستند ؟
دیدم بهتره از اول کار ، صریح و روراست صحبت کنم :
ـ پدرم و خانومش تهرانند و مادرم و خانواده اش، سوئد زندگی میکنند که البته یه چند وقتیه برای تفریح، ایران هستند و دوباره برمیگردند.
با تعجب به من نگاه میکرد. حق داشت ! برای اولین مکالمه، کسی نمیاد پته ی خانوادگیش رو روی میز پهن کنه.
خب اون که نمیدونست دختر پیشنهادی باباست و منم به همین خاطردارم شفاف سازی میکنم و حقایق رو از همون اول بهش میگم.
کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
-پس حتما ، توی این سن و سال براتون سخت بوده که با همسر پدرتون زندگی کنید و ترجیح دادید که مستقل بشید، درسته ؟
ـ تقریبا همینطوره که میگید.البته ایشون این اواخر با سماجت زیاد میخواست رخت دامادی تنم کنه تا با عروس ، وارد زندگی مستقل بشم؛ ولی خب تیرش به سنگ خورد و منم نذاشتم زیاد غصه دار بمونه و خودم همهی سختی تنهایی رو به جون خریدم و الانم در خدمتتونم !
خواست حرفی بزنه؛ ولی همون موقع در اتاق باز شد و پزشک و پرستار و یه جوونی که به نظرم از آزمایشگاه اومده بود تا نمونه ی خون بگیره، بیرون اومدند و ما هم بلافاصله به سمتشون پا تند کردیم.
زهرا خیلی مضطرب بود ؛ پس من فوری وضعیت آقا جلال رو پرسیدم .
دکتر که مرد ریزه میزه ی سن و سال داری بود؛ با احترام تمام ، همه ی وضعیت پیش اومده رو برای ما تشریح و تاکید کرد که مریضمون باید یه چند روزی، مهمون بیمارستان باشه.
آه زهرا بلند شد و رو کرد سمت من و گفت :
romangram.com | @romangram_com