#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_63
- سوار شید تا بریم.
اونا هم که حس و حال من رو دیدند ، سریع سوار شدند و منم بلافاصله ماشین رو روشن کردم و به سمت بیمارستانی که زهرا آدرس داد ، راه افتادم.
طفلی پیرمرد مهربون، آه های خفهای از درد میکشید و من که واقعا توی همین چند روز خیلی بهش علاقه پیدا کرده بودم، به شدت ناراحت میشدم و سعی میکردم با سرعت بیشتر، مسافت رو در کوتاهترین زمان طی کنم.
به زهرا کمک کردم و با گرفتن زیربغل آقا جلال، به قسمت اورژانس رفتیم.
ظاهرا در همین بیمارستان پرونده داشت و خیلی زود بستریش کردند. روی صندلیهای آبی و ناراحتِ بیرون نشسته بودیم تا اقدامات لازم رو براش انجام بدند.
تعلل نکردم و پرسیدم :
- شما چند وقته که با پدربزرگتون زندگی می کنید ؟
کمی نگاهم کرد و بعد سر به زیر گفت :
-از شش سال پیش که تهران قبول شدم ، پیش بابابزرگ هستم.
ـ این وضعیت زیاد براشون پیش میاد ؟
به نظرم کمی باهام راحتتر شد و گفت :
-بعد از عملی که پارسال داشتند، این سومین دفعه است.باید به بابام خبر بدم که بیاند .اگه بفهمند چیزی نگفتم و باباجلال بدتر بشه ، از چشم من می بینند.
ـ بله؛ درسته! بهترین کار اینه که بهشون اطلاع بدید.
romangram.com | @romangram_com