#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_62
-ما هم رفیقِ پایه!
همه مون از اینکه اینقدر ادای سعید رو خوب دراورده بود به خنده افتادیم.منم سرخوش گفتم :
ـ باشه؛ خوبه! اگه کارهای ثبتی اش انجام بشه ، میتونیم چند نفری دفتری رو بگیریم و با واردات کم و سودهای کوچیک شروع کنیم تا کارامون جلو بره و به کار سوار بشیم.موافقید؟
هر سه دست جلو اوردند و منم هیجان زده بخاطر یه اقدامی که هنوز، همه چیزش برام مبهم بود ، دستم رو گذاشتم روی دستاشون و اولین اتحاد و اعتماد شغلی رو با رفقام، بنا کردم .
از بچه ها که جدا شدم، برای پارک و ورزش خیلی دیر شده بود و شدیدا دلم میخواست که بعد از یه دوش حسابی و یه لیوان چای داغ،
سر از تخت نو و بسیار راحتم دربیارم و تا خود صبح ، به خواب شیرینی فروبرم!
اما از اونجایی که رویا پردازی جزو مواردیه که بر من حرامه، دم در ورودی ساختمان زهرا رو دیدم که دست به پشت آقا جلال گذاشته و سعی داره که با کمک کردن بهش، قدمی از قدم برداره.
سریع پیاده شدم و به سمتشون رفتم :
- سلام؛ چی شده؟ آقا جلال طوری شده؟
پیرمرد معلوم بود خیلی درد داره چون نای حرف زدن نداشت؛ ولی زهرا بلافاصله با سلام آرومی ، شروع به حرف زدن کرد :
ـ بابا جلال از عصری حالش خوب نبود.ظاهرا باز ناراحتی گوارشیش که بخاطر کبد مریضشه، اذیتش میکرد؛ ولی چیزی نمیگفت.از دانشگاه که برگشتم خیلی اصرار کردم که بیمارستان بریم؛ ولی قبول نکرد تا الان که دردش بیشتر شده.
از آژانس ماشین خواستم ولی نمیدونم چرا نمیاد.خیلی دیر کرده.
دیگه درنگ نکردم و با عجله در ماشین رو باز کردم و با جدیت گفتم :
romangram.com | @romangram_com