#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_61


- چطوری مومن ؟ چین خوش گذشت ؟ این دفعه چی وارد کردید؟

با محبت بهش نگاه کردم و گفتم :

-بدک نبود! راستش این دفعه یه خورده دردسر قاطیش شده. از این چینی ها بعید بود که اینطوری زیرآبی برند. بار کاملم رو که حجم زیادی چای قرمزه نفرستادند ، در صورتی که کل هزینه رو دریافت کردند.

ماکان تو فکر رفت :

- واست مشکلی پیش نیاد.هر جا دیدی داره الرحمانش بلند میشه بهم اشاره کن تا وارد گود بشم.

عاشق این ماکان با اون موهای فرفریش بودم. توی هر شرایطی برای همه ی بچه ها ، پیش قدم بود. ارشد حقوقه و خیلی هم کاربلد.

ـ باشه داداش! کی از تو بهتر ؟ ولی امیدوارم نیازی نباشه ، چون واقعا حوصله‌ی دردسر ندارم.

سعید مثل همیشه غر می‌زد:

-خشی چند بار بهت گفتیم؟ بابا از اون شرکت بیا بیرون و زانوی همت بگیر و خودت یه کاری شروع کن. تو به کسی احتیاجی نداری که! همین الانش، هم دانشش رو داری و هم تجربه ی کافی. یه ثبت شرکت می‌خواد که ماکان برات انجام می‌ده. علی هم که خدای حسابداریه و منم که رفیق پایه. بالاخره هممون چند ساله که داریم کار می‌کنیم؛ هووم ؟ برای چی تعلل می‌کنی؟

خب! خیلی وقت بود که بچه ها این فکر رو تو سرم انداخته بودند؛ ولی علیرغم اینکه کاملا تواناییش رو داشتم که خودم از کارهای کوچیک شروع کنم و کم کم ، تجارت خوبی رو راه بندازم؛ ولی هنوز به این شرکت یه جورایی وابسته بودم و دلم نمیومد که بیرون بزنم.حس خودم هم برام غریب بود و گاهی که فکر می‌کردم می دیدم از بعضی چیزهای این شرکت خوشم میاد و دل بریدن برام سخته !

علی اصرار کرد :

-خشایار به نظرم بهتره بذاری ماکان ، کارهای ثبت شرکت رو انجام بده ، اونوقت اگه یه زمانی هم تصمیمش رو بگیری، کارهات سریع‌تر توی جریان میوفته.به قول سعید که...

خیلی با حال با حس و تُن صدای سعید گفت:

romangram.com | @romangram_com