#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_60


واقعا خدای ترسوندن مردم بودم! خودمم می‌دونستم دارم زیادی غلو می‌کنم.

ـ حق دارید؛ باید بیشتر حواسم رو جمع کنم.شانس اوردم که وقتی برای ناهار م‌ رفتم، اتاقشون رو قفل کردم و کلیدشم تو جیب مانتوم گذاشتم.تازه کلید کمد هم دستِ خود فراسته؛ ولی به قول شما ، کسایی که هدفی داشته باشند خیلی راحت از این موانع عبور می‌کنند.

تو دلم یه بچه پررویی بهش گفتم؛ چون داشت ادای من رو در میاورد و می‌خواست مثل من ایجاد ترس کنه.

ـ خانوم احمدی! این روزها حواستون رو خیلی جمع کنید.موقع خروج حتما قفل در شیشه ای رو بزنید و دزدگیرش رو روشن کنید.فردا برای خودتون مسئولیت داره.منم حواسم هست که از طرف همکارها، براتون مشکلی پیش نیاد.

چهره‌اش پر شده بود از تشکر و سپاسگزاری.خب ! دیگه رو دادن بس بود.سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.باید سر از کار این سالاری در میاوردم تا ببینم از کی خط می‌گیره! بعیده خودش از این عرضه ها داشته باشه.حتما یکی پشتشه!

دیگه تا عصر از چانگ خبری نشد و منم سراغش رو نگرفتم.چه معنی داشت که از کسی و یا حتی از رضا، سراغش رو می گرفتم و برای خودم حرف درست می کردم؟

کارام رو که سرانجام دادم ، راه افتادم تا پیش بچه ها برم؛ ولی حس مرگ رو داشتم.

چه طور می‌شه یه جایی، مکانی، فضایی که منبع همه‌ی حس‌های خوب و خاطرات شیرین با رفقا بود و یا اینکه وقتی پا می‌ذاشتی، همه‌ی غم‌ها و تنهایی‌هات رو دور می‌ریختی؛ولی حالا برای رفتن به همون جا، بدترین حس ها و خط خطی ترین خاطرات؛ جوری هجمه‌ی سنگینش رو روی همه ی اونچه که حداقل ده سال طول کشیده تا جمع بشه، می‌ندازه که انگار کانتر بمبی در یک ثانیه، از سطحی ترین طبقه، عمل کنه و کل بنای ساخته شده رو فرو بپاشه و من اکنون، در لحظه ی ورودم به اون کافی شاپ ، دقیقا همین حس رو داشتم و پام نمی‌رفت که داخل بشم و اگه بخاطر تموم اون آدم هایی که الان چشم به راهم بودند، نبود ؛ لحظه‌ای درنگ نمی‌کردم و به سرعت؛ راهی رو که اومده بودم ، برمی‌گشتم.

هوف غلیظی کشیدم و خودم رو کشوندم تا نهایتا با حسی چندگانه، در رو باز کنم و وارد بشم.شاید بهترین کار همین بود که با واقعیت روبه رو بشم و سعی کنم قلعه ی محکمی که مأمن غم انگیزترین ثانیه های بلوغ و جوونیِ سرشار از تنهاییم بود؛ که اگه به تصرف لحظه ایه چند تا موش صفت دراومده باید شهامت به خرج داد و قوی‌تر ظاهر شد تا بار دیگه به نقطه ی قبل از شروع برگردم و برای بازپس گیری اون مکان امن، بهترین فلش بک زندگیم رو انجام بدم و همه چیز رو دوباره از نو بسازم و به دست بگیرم.

شاید بزرگترین جنایت امثال حامد و مژده ها، خــ ـیانـت نیست ، بلکه قتل اعتماد آدمهاست؛ اما من می‌خوام نه تنها کافی شاپ عزیزم رو پس بگیرم، بلکه سعی کنم بازم به رفقام اعتماد کنم و نذارم روحم با پلشتی این جور آدما، سیاه و نابود بشه.

دیوونه تر از این رفیق های ده ساله ؛ کسی پیدا نمی‌شه.در رو که باز کردم، انگار وارد شهربازی شدم!

از صدای ترقه و نورهای فشفشه و بادکنک هایی که می‌ترکوندند تا صدا تولید کنه ، چیزی کم نذاشته بودند. نامردا فکر جیب من رو نکردند و از صد پشت اونورترم، دوستاشون رو اورده بودند؛ ولی فدای سرشون! می‌ارزید که ساعتی با هم خوش باشیم و بگیم و بخندیم.هیچ کس حتی لب باز نکرد که از ماوقع اونچه که باعث آزارم شده بود، کلامی به زبون بیاره.همگی کیک و آب میوه و گلاسه های مختلف ، سفارش می‌دادیم و می‌خوردیم و گپ می‌زدیم.جوّ که آرومتر شد، علی و ماکان و سعید ؛ به سمتم اومدند تا باهام خلوت کنند. بهروز عزیز که در واقع صاحب کافی شاپه ، هنوز مشغول سرویس دادن به بچه ها بود.

علی دستی به پشتم نواخت :

romangram.com | @romangram_com