#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_57


ریز ریز می‌خندید.

ـ میای حالا ؟

ـ باشه گوشی رو بده به مامانت تا باهاش قرار بذارم.

ـ مرسی داداش،پس من خدافظ.

ـ خدافظ سرتق.

بازم خندید و صدای خنده‌اش دلم رو فشرد..چه دنیای بیریختیه که باید برای دیدن خانواده و برادرت وقت تعیین کنی !

صداش که به گوشم رسید ، از فکر بیرون اومدم:

ـ سلام خشایارجان! خوبی مادر ؟

ـ سلام؛ آخر هفته ...یعنی پنجشنبه عصر، اگه برنامه ای ندارید ، یه ساعتی رو ردیف کن تا خدایار رو ببینم.

ـ خیلی خوبه!میای پیش ما یا مثل دفعه ی قبل ، یه جایی قرار بذاریم؟

ـ نمی‌دونم حالا؛ ولی شب قبلش باهات هماهنگ می‌کنم.کاری نداری؟

ـ نه ؛مواظب خودت باش!

گوشی رو که قطع کردم می‌خواستم بخاطر جمله ی فصیحِ «مواظب خودت باش» اش ، یه خنده ی بلند و دیوانه واری، به نمایش بذارم؛ اما این قرمه سبزی مقابلم چه گناهی کرده که لحظه به لحظه در حال ماسیده شدنه و منتظره که من زودتر میلش کنم؟! پس بی خیال این روزگار و فکر کردن به مزاح های مادرانه ، شروع به خوردن غذام کردم و پشت بندش یه لیوان نوشابه ی خنک هم، بالا فرستادم !

romangram.com | @romangram_com