#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_56


می‌گفت بهتره که باهاش کج دار و مریز رفتار کنم بلکه بفهمم تو مغزش چی می‌گذره!

زمانی که میرفخاری ، مجددا برای دعوت ناهار سراغ خانوم خانوما اومد، بازم قبول نکردم که همراهیشون کنم و به یقین که لبخند ژکوند آقای دلبر از ممانعت من، نهایت خرسندیش رو نشون می‌داد!

رضا میرفخاری ، مرد خوش استیلیه. اگه ریزش زود هنگام موهاش رو نادیده بگیریم ، چهره ی خوبی هم داره و به تیپ و لباس‌هاشم ،خیلی خوب می‌رسه. فکر کنم یه پنج ـ شش سالی هم از من بزرگتر باشه و عجیبه که تا حالا مجرد مونده ! خوش به حالش ؛ حتما کسی رو نداره که بهش زور بگه و براش تصمیمات شادمانه بگیره!

یه ساعتی گذشت و از بازگشت دیو و دلبر خبری نشد.. بیشتر نگران دلبرمون یعنی رضا بودم که یه وقت میس چانگ با اون غمزه‌هاش بلایی سرش نیاورده باشه ! کتم رو برداشتم تا برم ناهاری به بدن بزنم.

از کنار آبدارخونه که رد می‌شدم ، احمدی رو دیدم که سر در گریبان گرفته و با غذاش بازی می‌کنه. فکر کنم طفلک دیگه بهونه‌ای نداشته که بیاد دم در اتاقم و یاد و خاطره زنده کنه. بی خیالش شدم و پا تند کردم تا چلوقرمه سبزی رستوران مورد علاقه ام، تموم نشه !

این مادر ما هم که انگار دوربین مخفی کار گذاشته که به محض شروع غذامون یاد بنده میوفته و شماره می‌گیره. دست دست کردم که بی خیال بشه و قطع کنه؛ ولی یاد حرف بابا افتادم. به خاطر همین جواب دادم :

ـ الو؟!

صدای بچگونه‌اش شادم کرد:

ـ سلام داداش!

ـ سلام رفیق! کجایی تو ؟ داداشت رو فراموش کردیا ؟

ـ خشی تو رو خدا بیا دلم خیلی برات تنگ شده.یه عالمه هم سوغاتی برات اوردم.

هه! داداشم مثل خودم دست و دلبازه.

ـ خشی چیه فنچول؟ باید بگی داداش یا داداش خشایار.

romangram.com | @romangram_com