#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_52
حتی اسمشم نمیدونستم چیه تموم بشه ، خوابم برد !
سحر با حس یخ زدگی ، چشم باز کردم و به اصلی ترین دلیلی که انسان موجودی اجتماعی ست و اینکه تنها زیستن، دارای مضرات زیادی از جمله اینکه کسی نیست که یه پتو روی آدم بندازه و تلویزیون روشن مونده رو خاموش کنه پی بردم !
روی مبل نیم خیز شدم و زودتر از هر روز دیگه، صبحانه خوردم و راهی شرکت شدم.
خب این بار ، برخلاف دفعه ی قبل که اصلا با نبودن فراست ، کک امم نگزید.کاملا حس بچه ای رو داشتم که مامان خانومش نیست و یه خاله بزی چینی هم به جاش شرکت رو قرق کرده و تازه باید مواظبشم باشم که به قول فراست که در لحظه یآخر ..موقعی که برای خداحافظی، دم در اتاقم اومدچی گفته بود؟! جون تو و جون خونه ! علی الخصوص صندوق خونه؟!..
وای هر وقت قیافه اش رو، موقعی که این رو ممگفت، یادم میاد حس پسربچه ای رو دارم که شخصا آماده ی شیطنت برای سرک کشیدن
به همون صندوق خونه هستم ! ولی به هرحال من دوزاریم نیفتاد که منظورش این بوده که مواظب چانگ باشم و یا شرکت و گاوصندوقش!
چون زودتر از روزهای پیش رسیده بودم ، هنوز خیلی از همکارها نیومده بودند و ایضا میس چانگ که خداروشکر مولکولهای عطر دیروزش ، کاملا از اتاقم رخت بسته بود .
پرانرژی شروع به کار کردم. هنوز یاد قولی که برای یک هفته آماده کردن مراکز فروش، داده بودم باعث لرزیدن بند بند تنم می شد.
ولی خب بالاخره مرده و قولش! باید با اراده ، تمام تلاشم رو بکنم.
نزدیک ساعت نه بود که میس چانگ پیداش شد و از اینکه میدیدم رایحه ی هیچ عطری در اتاق نپیچیده، رسما متعجب و ممنونش بودم.
پس از گذشت ساعاتی ، با همون لهجه ی بدی که از اول در محاوره ی انگلیسیش مشخص بود ، شروع به صحبت کرد و ازم خواست بعضی از مراحل بازاریابی رو، در پکیج های قدیمی تری که فروش های موفقی هم داشت ، براش واضح تر! توضیح بدم.
نمیدونستم دقیقا دنبال چی میگرده؛ ولی به خاطر اینکه امروز خانومی کرده بود و با بوی عطرش ، سمپاشی مغزی راه ننداخته بود،
کمی ملایمتر شدم و تا حدودی ، در مورد روند کار ، توضیحات مبسوطی رو ارائه دادم . اواسط صحبت هام بود که دیدم نرم نرمک از پشت میزش بلند شد و کمی نزدیک تر ، روی لبه ی صندلی ای که بیشتر از بقیه به میزم نزدیک بود، نشست و وانمود کرد که خیلی تو بحر گفتار بنده هست.
romangram.com | @romangram_com