#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_51


ولی اینکه دلم قیلی ویلی بره ؟ نه ! خبری نبود. اینجاست که باید گفت : عشق بهتر است یا منطق و عقلی برای همزیستی مسالمت آمیز ؟!

اگه می‌خواستم به پدر و مادرم نگاه کنم و الگو بردارم، قید هر دو حالت رو می‌زدم و در عالم بی خیالی پیشروی می‌کردم؛ رها و آزاد !

زنگ گوشیم ، من رو از افکار عشق و ازدواج بیرون اورد و با دیدن اسم یکی از بچه های کافی شاپ ، فوری سبز رو کشیدم :

ـ سلام داداش؛ اینورا؟

ـ سلام خشایار بی معرفت، کجایی؟ بچه ها سراغت رو می‌گیرند،کم پیدا شدی.

ـ علی ! خودت که اونروز اونجا بودی،اصلا دیگه دلم تاب برنمی‌داره پاشم بیام.

ـ اون نامردِ احمق رو بی خیال شو! دیروز تا سایه اش روی در کافی شاپ افتاد با بهروز به سمتش شیرجه رفتیم و اجازه ی پا گذاشتن بهش ندادیم.پاشو بیا! ماکان و سعید هم خیلی سراغت رو می‌گیرند.

خنده ام گرفت و با سرخوشی گفتم :

-واقعا بیرونش کردید؟! پس قیافه اش دیدنی بود .خیلی با مرامید! فردا یه سر میام و همگی رو مهمون می‌کنم. به سعید و ماکانم بگو، هرکدوم از بچه ها چه قدیمی ها و چه جدیدها رو هم که دیدی ، بگو فردا مهمون منند.

ـ دمت گرم! به روی چشم داداش.پس تا فردا.

از اینکه این چند تا دوست و رفیق ، تا این حد پایه بودند و حال اون حامد نارفیق رو گرفتند ، خیلی کیف کردم.

در تعجبم از روی این بشر ! با اون مشتی که وسط رستوران تو امعا و احشاء مغزش فرود اوردم.هنوز اونقدر اعتماد به نفس داره که باز اونجا آفتابی می‌شه !

شام سبکی خوردم و با یه لیوان چای ، روی راحتی های جلوی تلویزیون ، ولو شدم و قبل از اینکه تیتراژ شروع سریالی که

romangram.com | @romangram_com