#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_46
بلند شدم و دستام رو به دور و اطراف چرخوندم و کمی به کمرم ورزش دادم تا به سراغ فراست برم و ببینم دیگه چی کارم داره !
شاید دنبال فرغون میگرده تا زونکناش رو به ماشینش منتقل کنه!
حالا این بار که ما خواستیم بدون اخم باشیم ، احمدی پشت میزش نبود !
درو زدم تا اعلام حضور کنم. وارد اتاقش که شدم ، نزدیک بود از خنده منفجر بشم.
میز کوچیک وسط رو به کناری کشیده بود و مبلهای تک نفری راحتی رو کشونده بود و از لبه به مبل دو نفره ی محبوبش چسبونده و یه چیزی مثل تخت ، برای خودش درست کرده بود و چهار چنگولی روی برگه هاش، خم شده بود !
روی میز هم که پر از زونکن بود و دور و اطرافش که دیگه چیزی نگم ! کاغذ بود که مثل برف دورش رو گرفته و عینکی که اولین بار بود به چشمش میدیدم و خیلی بامزه اش کرده بود ! فِرم سبک طلایی رنگی که دور شیشه هاش ، قابی نداشت و به صورتش ملاحت خاصی بخشیده بود.
سرش رو که بالا گرفت ، با اخم نگاهی به من کرد و آهی کشید .
ـ پازوکی بیا این مبل تکی رو خالی کن و بشین تا یه چیزی رو نشونت بدم.
اونقدر جدی بود که کمی ترسم گرفت! کاغذها رو جمع کردم و کمی هم مبل رو عقب کشیدم تا برای پاهام جا باز بشه.
وقتی نشستم دیدم بهم خیره شده ، البته نه از اون نگاه کردنهایی که آدم بدش بیاد.
ـ چیزی شده خانوم فراست ؟
ـ میگم پازوکی تو مطمئنی که سفارش چای قرمزت با هزینه ی انجام شده همخونی داره ؟ من از صبح با تمام مدارکی که از حسابداری داشتم و اونایی که تو بهم داده بودی ، سر و کله زدم ولی باز یه جای کار میلنگه !
ـ من به کارم مطمئنم.اولین بارم که نبوده! اگه این جا چیزی غلطه ؛ اون غلط اضافه رو اونا کردند. یقین دارم که یا موقع عقد قرارداد یه کلکی سوار کردند و یا خودشون سهل انگاری داشتند.
romangram.com | @romangram_com