#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_45
یعنی واقعا نمیتونست این رو تلفنی بگه ؟! دیگه حقیقتا رو مخ شده بود!
خیلی عمیق بهش خیره شدم و گفتم :
- خانم احمدی ؟! شما از من خوشتون میاد ؟!
طفلک لال شده بود.زیر اون همه سرخاب و سفیدآب هم میشد رنگ پریدگیاش رو دید؛ اما اعتماد به نفسش ستودنیه.
چون بدون هیچ لرزش صدایی گفت :
- نه اینکه خوشم نیاد.فقط اونطوری که شما فکر می کنید، نیست! چهار ماه پیش که خانم فراست من رو استخدام کرد، روحیه ی خیلی خرابی داشتم.
یه هو دیدم شپ شپ اشک از گوشه ی چشماش بیرون پرید! یا خدا ! غلط کردم.یکی بیاد این رو جمعش کنه .ادامه داد:
- روز اول که شما رو دیدم ، به قدری شبیه برادر خدابیامرزم که دو سال پیش توی یه تصادف ، از دستش دادیم، بودید که نمیتونستم ازتون چشم بگیرم.همین باعث شد که با روحیهی بهتری به شرکت بیام.انگار با نگاه کردنتون، خاطرهی اون عزیز، برام یادآوری میشه.
دست به جیب برد و دستمالی بیرون کشید و دماغش رو پاک کرد. چند ثانیه ای باز بهم خیره شد و دید که انگار از من حرفی ، تسلایی و یا حس ناشی از همدردی ای ، دیده نمیشه.
بدون گفتن چیزی، با چهره ی محزونی از اتاق بیرون رفت.
کاسه ی آب یخ که هیچی انگار تو خود قطب شمال، پیاده ام کرده بودند.
من رو بگو که فکر میکردم این دختره یه چیزیش هست .از خودم بخاطر قضاوت بی جام، بدم اومد.
حالا برام بیشتر شبیه دختر داغدیده ای بود که هر تصویر مشابه ای ، اون رو یاد عزیزش مینداخت.کمی متاثر شدم و با خودم تصمیم گرفتم که بعد از این باهاش مهربونتر باشم؛ البته فقط کمی! چون کاسه ی ظرفیت آدما رو خود ما ، اندازه میدیم و خیلی وقتها ، ناشیانه اونقدر سایزش رو بزرگ میگیریم که دیگه هیچ رقمه از پسش برنمیایم!
romangram.com | @romangram_com