#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_41


ـ صبح بخیر خانوم فراست! این زونکن ها رو بدید به من تا براتون بیارم.

ـ اِ پازوکی! اینجایی ؟! قربون دستت ؛ تو اینا رو بگیر تا من برم اون دوتایی که مونده رو هم بردارم!

خوشم میاد که عین خودم، یک ذره تعارف تو وجود این بشر نیست. ایستادم تا اون دو تای دیگه رو هم بیاره.

ـ همه‌ی اینا رو خونه برده بودید؟

ـ آره دیگه ؛فردا عازمم! گفتم که باید با دست پُر برم تا حال این چینی‌ها رو بگیرم.

بعد کمی سرش رو چرخوند و مرموز به دور و برمون نگاهی انداخت و با حالت بامزه‌ای گفت:

- ترسیدم یه وقت خانم چانگ این دور و اطراف باشه ! بشنوه بد می‌شه !

ـ مگه فارسی بلده ؟

ـ از من به تو وصیت ! اینا رو هیچوقت دست کم نگیر.شاید به روشون نیارند؛ ولی امکان داره چند تا زبونِ مختلف بلد باشند!

راست می‌گفت .به خصوص توی تحصیلکرده ها و مناصب بالاشون ، این امکان وجود داشت.حواسم دوباره جمع حرفاش شد .

ـ این چند وقت که من نیستم و باید با خانوم چانگ همکاری کنی ؛ خیلی مراقب باش ! بیشتر از حد بهش اطلاعات نده.فقط تو حوزه ای که باید برآورد کنه و گزارش بده ، بذار سرک بکشه.زیادی خواست پیش بره، ترمز گیرش باش.گوش می‌دی پازوکی ؟!

ـ آره حواسم هست.شما کی بر می‌گردید؟

ـ سعی می‌کنم تو یه هفته کار رو جمع کنم. پازوکی ؛ درسته که میرفخاری تو نبودن من حواسش به اوضاع و احوال شرکت هست؛ ولی گاهی شُل می‌زنه. این رفیق چینی‌مونم زبر و زرنگه .متوجه می‌شی چی می‌گم؟ اگه هر جا دیدی ، اوضاع کیشمیشیه فوری به من خبر بده .خودتم که باید به جِدّ ، روی کارها متمرکز بشی.یادته که چه قولی دادی؟

romangram.com | @romangram_com