#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_40
اونقدر ذوق کردم که بی تعارف به سمتشون، خودم رو کشیدم و دستی بهشون زدم :
- خیلی ممنون؛ زحمت کشیدید.
آقا جلال و زهرا هم از ذوق من به وجد اومده بودند . اول به سمت آقا جلال چرخیدم :
- واقعا دستتون درد نکنه ، از خوش شانسی من بود که همسایه ی خوبی مثل شما ، گیرم اومده.
بعد چرخیدم سمت زهرا:
- از شما هم خیلی ممنون.با این فرصت کم و درس و دانشگاهتون ، این قدر سریع برام آماده ش کردید.
صورت زهرا کمی گل انداخته بود؛ ولی با همون لحن خوش آهنگش گفت :
- خواهش میکنم ، کاری نکردم. خواستم زودتر پرده هاتون رو بزنید .آخه هوا هم کمی خنک شده.
راست میگفت. خونه که پرده نداشته باشه ، گرمایی توش نمیمونه. خلاصه بعد از کلی تعارف و تشکر، پرده های عزیزم رو برداشتم و به آپارتمان خودم رفتم. بدون اینکه اصلا به فکر ساعت خوابم باشم، چارپایه گذاشتم و شروع به نصب پرده هام کردم. واقعا دستش درد نکنه ! چه همه رو تمیز و اندازه دوخته .آفرین !آفرین! به نظر که خیلی دختر کدبانویی میاد. کوفته هاشم حرف نداشت ! شاید بهتر باشه واقعا به جای عشق و عاشقی ، به پوئن های یه دختر فکر کنم و عاقلانه ، یه شریک زندگی خوب ، برای خودم انتخاب کنم.
صبح ، سرحالتر از هر زمانی راهی شرکت شدم. ماشین رو که پارک کردم و پیاده شدم ؛ چشمم به فراست افتاد که تا کمر خم شده و از صندلی عقب ماشینش چیزی بیرون میاورد.
بله! خانوم سه چهار تا زونکن سنگین رو به یه دست و کیفش که چیزی از چمدون مسافرتی من کم نداره، روی یه دوشش و با آرنجش میخواد در ماشینو ببنده و با اون یکی دستش ، دزدگیرش رو بزنه !
یه هووفی کشیدم و خواستم راهم رو بکشم و برم؛ ولی چه کنم که دور از مردونگی بود! پس دنده عقب گرفتم و به سمتش راه افتادم.
حواسش اصلا به من نبود ؛ چون با شنیدن صدام کمی جا خورد.
romangram.com | @romangram_com