#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_39


راست می‌گفت . چیزی که فرنگیس رو به بابا وصل کرده اینه که حداقل , بابا ازش بچه نمی‌خواست.

ـ دست خودم نیست.هر وقت مامان میاد و می‌بینمش ، تا چند وقت میزون نیستم تا باز هواش از سرم بره.خدایار رو دوست دارم ولی بهرحال، احساس می‌کنم ، محمد زیاد دوست نداره دور و بر زن و بچه اش باشم.یه جورایی از اولم می‌خواست مامان رو دور کنه تا فقط مال خودش باشه.

ـ درک می‌کنم.محمد از سال‌ها پیش که شکست سختی خورد، منزوی و شکاک شد و تو اون سختی ها ، مامانت خیلی باهاش راه اومد. واسه همین به شدت بهش وابسته است و نمی‌خواد سر سوزنی ، کسی تو محدوده‌ای که متعلق به خودشه پا بذاره؛ ولی خب تو رو راحت‌تر از بقیه تحمل می‌کنه. تو هم خوبه که کمی بیشتر مدارا کنی.

ساعت هفت و نیم بود که از بابا جدا شدم. ترافیک کشنده بود و یه ساعتی ، وقتم رو گرفت. تازه اگه پرده هام دوخته شده باشه ؛ برای نصبشون باید بیدار می‌موندم. خیلی خسته بودم؛ ولی سر راه سه پرس پلو با چند سیخ کباب و جوجه گرفتم و به سمت خونه رفتم. شانس اوردم که آقا جلال هم با چند کیسه‌ی خرید ، همزمان با من به در ورودی ساختمون رسید. با لبخندی از ماشین پیاده شدم و باهاش احوالپرسی کردم:

ـ آقا جلال ؛ چند تا غذا گرفتم دورهم بخوریم.خواستم یه جوری از خجالت این چند روز بیرون بیام.

ـ ای بابا ! زهرا شام گذاشته.خب همون رو با هم می‌خوردیم ، کوفته هاش حرف نداره.عروسم آذریه و حسابی این دخترمون زیر دست مادرش، هنرآموخته شده.

ـ به به! من خودم عاشق کوفته تبریزی هستم. خب این غذاها رو هم می‌ذاریم کنارش و دورهمی می‌خوریم.

آقا جلال قبول کرد و منم با علم به اینکه به بابا قول هایی دادم، تصمیم گرفتم حواسم رو جمع کنم تا از دختر پیشنهادیش ، اطلاعات بیشتری به دست بیارم. از قد بلندش که بگذریم؛ صدای خوش لحن ، مدرک تحصیلی، خیاطی و دست پختش ؛ از امتیازاتش بود؛ ولی اخلاقش ..هوووم .. باید ببینم چطوریاست ؟! چند تا خواهر و برادرند ؟ باباش چه کاره ست ؟ اصلا رشته‌ی تحصیلیش چیه و قراره شغلش چی باشه؟ بالاخره کسی که ارشد می‌گیره ، تصمیم نداره که گوشه‌ی خونه بشینه و شوهرداری کنه! باید ببینم شغلش به عنوان یه زن ، برام قابل قبوله یا نه ؟ اگه قراره اینم مثل فراست ، برای خودش کاره‌ای بشه و تو خونه بخواد حس رییسی بگیره ، من یکی که حوصله ندارم !

به خودم که اومدم ؛ متوجه شدم در حالیکه لباسم رو عوض کردم و غذاها رو به دست گرفتم ، جلوی در آپارتمان آقا جلال ایستادم و می‌خوام زنگشون رو به صدا دربیارم!

بله! زهرا خانوم خودشون در رو برام باز کردند و این بار به خودم جرات دادم تا ضمن سلام و علیک ، کمی صورتش رو ، بیشتر از نظر بگذرونم. بهش میومد که از خطه‌ی آذربایجان باشه. چشماش کمی روشن می‌زد و بینیش یه کوچولو، بزرگ بود.برخلاف بینی فراست که خیلی کوچولوئه! صورت کشیده ای هم داشت..

دیگه دیدم خیلی ضایعست! به لب و دهنش نگاه ننداختم ! در مجموع چهره‌ی متوسطی داشت. نسبت به من که سبزه هستم ، سفیدیش خیلی تو چشم می‌زد. به نظرم که رنگ پوست فراست خیلی دلنشین تره!به خودم نهیبی زدم ؛ واقعا چه مرگم شده که امشب هی فراست فراست راه انداختم؟! به من چه؟! هر جوری که هست !

شاممون رو خورده بودیم که زهرا با پرده های آماده از تنها اتاقی که داشتند ، بیرون اومد و اون‌ها رو روی یکی از پشتی های نزدیک من گذاشت :

- بفرمایید آقای پازوکی! پرده هاتون آماده شده.

romangram.com | @romangram_com