#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_38


بابا کمی تو فکر رفت و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه، به چشمام خیره شد .

ـ می‌گم خشی جان! فوری به خودت نگیری ها .قصدم دخالت نیست ! ولی الان که فکر کردم ، چهره ی دختری که یکی دو بار همراه آقاجلال بود ، یادم اومد . اگه اشتباه نکنم یه دختر قد بلند و نسبتا خوش سیما .داره فوقش رو می‌گیره، درسته ؟

ـ آره؛ خودشه ، چطور مگه ؟

ـ گفتم که به دل نگیر؛ ولی تحصیلاتش مثل خودته.دختر خوبی هم هست.چطوره یه کم حواست رو بهش بدی و اگه مناسب دیدی پا جلو بذاریم.راستش برای منم ضربه‌ی بدی بود که با اون کارِ مژده و حامد؛ فرنگیس هم عین خیالش نیست و فوری هم می‌خواد براشون آستین بالا کنه.خودت می‌دونی که دوست ندارم باهاش زیاد توی قهر بمونم. بالاخره مردی که یه بار تو زندگیش شکست خورده ؛ باید بیشتر هوای زنش رو داشته باشه؛ وگرنه برای بار دوم یه بازنده ی به تمام معناست.

باقی کیک و بی خیال شدم و قهوه‌ام رو سر کشیدم. فضای گرم و کلاسیک کافه ، باعث می‌شد که آدم مهربونتری باشم! با اینکه حرف‌هاش در مورد زهرا، چندان باب میلم نبود؛ ولی دلم هم براش می‌سوخت. این شد که کمی شجاعت به خرج دادم و تصمیم گرفتم یه خورده باهاش راه بیام :

-می‌دونم بابا؛ نمی‌خواد ناراحت من باشی. اینبارم برای دل شما ، یه کم دل می‌دم ببینم این زهرا خانوم چطور دختریه. شایدم خوب بود و آستینی بالا زدیم، اینطوری راضی هستی؟

چهره‌ی بابا از خوشحالی ، دیدنی بود. فکر نمی‌کرد با اون قیل و قالی که هفته ی پیش تو خونه‌اش راه انداخته بودم ، اینقدر زود به حرفش باشم؛ اما منم یه جوری باید به خاطر اینکه یه سرپناهی برام فراهم کرده بود، تشکرم رو نشون می‌دادم.

با خوشحالی برای خوردن گلاسه ای که الان بخاطر هم زدن های بیش از حدش ، شبیه سوپ رقیق شده بود، دست جنبوند !

به عقب تکیه دادم و آروم گفتم :

- مامان ایرانه.

خودش رو مشغول نشون داد و نخواست پیش قدم بشه و چیزی بپرسه.

ـ اصرار داشت که برم تا دیداری تازه کنیم. بهونه‌ی خدایار رو می‌گرفت که دل تنگی می‌کرد.

ـ خب! چرا این پا و اون پا می‌کنی؟ بالاخره برادرِ کوچیکته. توی این دنیای غریب و بی در و پیکر ، وجود هر هم خونی ، نعمته . اگه فرنگیس مشکل نداشت ، شاید از اینطرف هم ، خونواده مون بزرگ‌تر می‌شد.

romangram.com | @romangram_com