#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_37


ـ عجب ! اون روز شنیدم که حرف خواستگاری حامد از مژده رو می‌زد.من که از اولشم اون دختره رو دوست نداشتم ؛ ولی از فرنگیس که حداقل دوازده سال با هم زیر یه سقف زندگی کردیم و سر یه سفره غذا خوردیم و به اصرار خودش، این لقمه رو دست گرفتم ، بیشتر انتظار داشتم. شاید نسبت خونی با من نداشته باشه ؛ ولی در مقابل اون حامد که باید یه خورده غیرت من رو می داشت. یعنی اینقدر موضوع براش بی اهمیت بود که بخاطر بی شوهر نموندن دخترداداشش، فوری باید یه شاخ شمشاد دیگه رو عَلَم کنه؟ اونم کی؟! یه نامرد واقعی که حتی حق نمکی که سر سفره‌ی شما خورد رو هم نگه نداشت ؟

دیدم بابا زیادی سرش پایینه ؛ به خودم گفتم سرشکستن بابا چه لطفی برای من داره؟ به خاطر همین بی خیال شدم و بحث رو عوض کردم :

- بابا کی میای خونه‌ی من رو ببینی ؟

کمی شوخ طبعی کردم:

- بیا و ببین چه جهازی برای خودم خریدم. پرده هامم امشب وصل می‌شه.

بابا لبخندی زد :

- باریکلا! چقدر سریع پرده هم سفارش دادی.یه روز حتما میام ، دست پختت رو هم می‌خورم.

هر دومون تک خند کوتاهی زدیم .

ـ پرده رو سفارش ندادم. این آقا جلال همسایه ی واحد روبروییمون رو که می‌شناسید ؟

بابا همینطور که با قاشقش ، گلاسه اش رو هم می‌زد ، چشماش رو که عینهو چشمای خودمه رو ریز کرد و گفت :

ـ آره چند باری دیدمش ؛ یه بارم دعوت کرد و باهاش چایی هم خوردم.

ـ پیرمرد نازنینیه! یه نوه داره که ظاهرا برای تحصیل، تهران اومده و خونه اش مستقره. اصرار کرد که پرده هام رو، نوه اش بدوزه. منم پارچه ش رو انتخاب کردم و خریدم تا ایشون زحمتش رو بکشه.

ـ که اینطور!

romangram.com | @romangram_com