#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_36


با حرفهای پراکنده بعضی از جنابانِ حاضر ، کم کم زمزمه ی پایان جلسه به گوش رسید و خدا رو شکر که زودتر بغچه ش بسته شد و من رو که کمی نگران دیر شدن قرارم بودم ، بسی خوشحال نمود.

خواستم فلنگ رو ببندم و اول از همه غیب بشم که باز این فراست مچم رو گرفت و صدام زد :

- آقای پازوکی ! لطفا اتاقتون رو به خانم چانگ نشون بدید و با آقای میرفخاری هم هماهنگ کنید که وسایل مورد نیاز ایشون، حداکثر تا فردا ظهر آماده بشه که زودتر مشغول بشند.

خانم نازنازیِ چشم بادومی هم ، با لبخند ملیحی نگاهم می‌کرد و بنده هم مجبور شدم یکی از اون لبخندهای سالی یه بارم رو خدمتش تقدیم و تعارف کنم که همراهم تشریف بیارند تا اتاقم رو نشون بدم.

بی دلیل حس می‌کردم که یه طنز زیرپوستی در نگاه این فراست وجود داره و اصلا ازش سر درنمی‌اوردم.

انگار داره نقشه می‌کشه و توطئه که آدم رو توی کار انجام شده ای قرار بده! پناه بر خدا از این فلفل خانوم.

یه نگاه چپی بهش کردم و با اجازهای گفتم و با دختر خاله ی شاهزاده جومونگ راهی شدم.

شش و ده دقیقه بود که به محل کار بابا که در واقع یک مرکز رادیولوژی پیشرفته است؛ رسیدم. سال‌هاست که بابا به عنوان کارشناس ، روزی ده دوازده ساعت، در دو شیفت اینجا کار می‌کنه و همین جا هم بود که با فرنگیس که در واقع یکی از کارمندای همین مرکزه، آشنا شد و عشق و عاشقیشون راه افتاد!

بابا رو دیدم که جلوی در ورودی مرکز منتظرمه.با حرکت دستم بهش علامت دادم و بعد از دقیقه‌ای ، بابای خوش تیپم که همیشه‌ی خدا دوش غلیظی از ادوکلن گرفته، اول فضای پرشیای نقره‌ایم رو عطرآگین کرد و سپس صدا و تصویرش رو به نمایش گذاشت! با هم دست محکمی دادیم و بعد به پیشنهاد من رفتیم تا یه جا بشینیم و چیزی بخوریم.

بابا تو فکر بود و بی حواس، مرتب قاشقش رو تو گلاسه اش می‌چرخوند. خطوط ریز دور چشماش گواه پنجاه و چهار سالگیش و رنگ صورتش که یه درجه از من روشن‌تره، کمی پریده و قدری هم گرفته نشونش می‌داد. باید حرف رو از یه جایی شروع می‌کردم :

ـ جمعه ؛ بعد رفتنم چی شد ؟

آهی کشید و گفت :

-مهمونی که کنسل شد؛ یعنی فرنگیس پشت بند تو، رخت و لباس عوض کرد و راهی خونه ی داداشش شد. ‌نمی‌دونم چی گفتند و شنیدند؛ ولی جوری موضوع رو تعریف کرد که نه سیخ بسوزه و نه کباب. اخلاقت دستش هست.می‌دونست اگه تو رو خراب کنه ممکنه آبروریزی راه بندازی؛ولی خب ظاهرا با طرح خواستگاری جدید، ‌داداشش با قضیه زود کنار اومد! به خصوص که اون رفیق نامردت، هم وضع مالی خوبی داره و هم بالاخره یه عنوان دکتری رو هم یدک می‌کشه.

romangram.com | @romangram_com