#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_33


پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم .

ـ خشی دلم تنگه، خدایار هم بهونه ت رو می‌گیره .نمی‌خوای ببینیش؟ من هیچی ، این طفلی گـ ـناه داره ، از اوندفعه که گفتی از بچگی بارفیکس می زدی ، هر روز همین کار رو می‌کنه. اون که گناهی نداره.تنها داداشش تویی که اونم بیشتر از سالی یکی دوبار نمی‌تونه ببینه .

گارسونی که غذام رو روی میز می‌ذاشت ، نگاهی به من انداخت و آروم پرسید چیز دیگه ای نیاز ندارم ؟ که منم سری تکون دادم و تشکر کردم. دیگه خوب من رو می‌شناختند بس که ناهارشون رو خورده بودم.

جایز بود برای اینکه غذای خوشمزه‌ام سرد نشه ، زودتر حرف رو هم بیارم.

ـ یه فرصتی جور می‌کنم و تلفنی باهات هماهنگ می‌کنم.فقط هم بخاطر خدایار! خودت می‌دونی که سال‌هاست از دلم رفتی و هیچ رقمه هم جایی برات ندارم.

آهی کشید و خداحافظی کرد.

هنوز اولین قاشق قیمه ی زعفرونی و خوش عطر رو داخل دهنم نذاشته بودم که فراست رو دیدم ! به همراه یه آقای حدودا پنجاه و دو سه ساله وارد رستوران شدند. کل صورتش رو خنده پوشونده بود. انگار فرد همراهش خیلی عزیزه که تا این حد باعث شادیش شده .

با فاصله ی زیادی از من نشستند و دیگه نتونستم روشون دقیق بشم. خیلی سریع ناهارم رو خوردم و رفتم حساب کنم تا زودتر فلنگ رو ببندم؛ اما شانس که نداریم !

صداش از پشت سرم اومد :

- اِ پازوکی ، تویی ؟

برگشتم و سلامی دادم . لبخندی زد و برای اولین بار ، از تُن جدی صداش بیرون اومد و کمی توام با مهربونی گفت : ناهار خوردی؟ اگه نخوردی بیا و مهمون من و پدرم باش.

پس اون آقای خوش قیافه پدرش بود. منم سعی کردم ، از جذبه ام کم کنم و با لحن آرومی گفتم :

ـ ممنون ، صرف شد. مهمون من باشید با غذای خودم حساب می‌کنم.

romangram.com | @romangram_com