#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_30
ـ نه جناب پازوکی ! اونجا نیستند. همین الانم داخل اتاق شدند، گوشی حضورتون !
صدای حسینی که اومد ، زیر لب فحشی به اجداد ماقبل تاریخش فرستادم و گفتم :
-یه توبیخ درست و حسابی، در پیش داری. حالا هم پاشو بیا اینجا کلی کار روی سرم ریخته.
گوشی رو گذاشتم تا به غُرغُراش گوش ندم . یه تنبلی بود که اون سرش ناپیدا !
دقیقه ای نگذشت که حسینی با توپ پُر وارد اتاقم شد . اشاره کردم که چشه ؟ با اینکه میدونست از طرح مسائل خصوصی اونم در محل کار بدم میاد ، باز کار خودش رو کرد :
ـ چرا خانوم رسولی رو ناراحت کردی؟ تو که میدونی واسه چی به اتاق من میاد! برای چی حالش رو گرفتی ؟
ـ عابد جان خواهشا بی خیال این مسائل شو و تن به کار بده که بدجور گیریم.
ـ آخه نمیدونی چقدر ناراحته! اون از مادرم که دیروز توی اولین دیدار ، بهش گفته بیست کیلو اضافه وزن داره ، اینم از تو که امروز زدی به پرش و به گریه اش انداختی !
ـ ای بابا! مگه اینجا خاله بازیه که تا به یکی تذکر محترمانه میدی ، اشکش درمیاد؟ با این روحیه اش ، بمونه خونه تا افسردگی نگیره .مادر شما هم کار درستی نکرده.اونجا باید از پشتش در میومدی و میگفتی که خودت کمک میکنی تا با ورزش و رژیم ، وزن کم کنه. نه اینکه الکی، جلوش نازش رو بکشی و موقع زخم زبون مادرجان ، دنبال یه سوراخ موش بگردی !
عابد حسینی که خودش حداقل ده کیلو اضافه وزن داشت ، سری تکون داد و گفت :
ـ حق با توئه ! از امروز برنامه ی دقیقی میریزم که کمکش کنم وزنش پایین بیاد تا دیگه مامانم بهونه ای نداشته باشه.
یه لحن با مزه ای به صدام دادم و گفتم :
-در ضمن خودتم باید تحت پوشش همون برنامه دربیای ، چون اضافه وزنت داره خودش رو نشون میده.
romangram.com | @romangram_com