#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_29


-نگران نباشید! شما باقی بار رو بفرستید ، به هفته نکشیده، مشتریهاش رو براتون ردیف می کنم!

خیلی راحت گفت :

-خوبه !

از اتاق که بیرون اومدم ، فحشی نبود که نثار خودم نکرده باشم. یه هفته ؟! واقعا ؟! گاهی اوقات آمپر حماقتم که بالا می‌زنه، با هیچی نمی‌شه دکمه ی خاموشش رو زد.جوگیری تو مسائل سخت و پرکار اداری، بدترین بیماری مزمنی بود که توی این سالها، گریبانم رو گرفته.شایدم دلم نمی‌خواست جلوی این خانومِ رئیس کم بیارم. گرچه هیچوقت پا جلو نذاشتم تا یکی از کاندیدهای هرساله ی انتخاب مدیریت اصلی در مجمع سالانه ی هیئت مدیره باشم؛ ولی اونطوری هم نبود که احساس کمبودی در برابر فراست بهم دست بده.به هرحال موضوع حیثیتی شده بود و چاره‌ای نداشتم که دست بجنبونم . تا این خانم رئیسه برسه اونجا و پدر اونا رو در بیاره و بقیه ی خریدهامون رو ارسال کنه؛ منم باید مشتریهاش رو جور می‌کردم تا وجه ی شغلیم زیر سوال نره. اونقدر تو افکارم غرق بودم که اصلا متوجه نشدم که کی از کنار میز احمدی رد شدم و چه زمانی به اتاقم رسیدم.

گوشی رو برداشتم و اتاق حسینی رو گرفتم. صدای رسولی من رو وادار کرد به شماره ای که گرفته بودم دوباره نگاهی بندازم تا مطمئن بشم که درست گرفتم. نخیر هیچ اشتباهی نشده بود. پس چرا این گوشی رو جواب داده؟

-حسینی کجاست ؟

ـ سلام آقای پازوکی ! آقای حسینی یه چند لحظه بیرون رفتند.

ـ اونوقت شما چرا تو اتاق خودت نیستی؟

ـ ب..ببخشید! کار فوری با ایشون داشتم؛ ولی تو اتاقشون نبودند. تلفنشون که زنگ خورد من جواب دادم که کارشون زمین نمونه.

ـ عجب ! شما اگه انقدر مسئولیت پذیرید لطفا تو اتاق خودتون بمونید و جواب تلفن‌های خودتون رو بدید.

تحت تاثیر جوی که فراست ، استارتش رو برام زده بود؛ روح مدیریتی به شدت در من حلول کرد.پس به توبیخم ادامه دادم:

- احتمالا حسینی الان تو اتاق شما نیست که جواب تلفن‌هاتون رو بده؟

چی گفتم؟! مسخره ترین جمله ای بود که می‌شد گفت!

romangram.com | @romangram_com