#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_28


دور و برش و روی میز مقابلش خیلی شلوغ بود . بلند شدم و رفتم گوشه ی خالی مبل دو نفره اش نشستم و برگه ها رو از دستش گرفتم. نمی‌دونم از اون کاغذها بود و یا از خودش، ولی بوی ملایم خوشی ، بینی ام رو نوازش داد. یاد عطر تند ولی خوشبویی که زهرا با نشستنش، توی ماشینم پُر کرده بود، افتادم. بی توجه به افکارم، نگاه دقیقی به اون اوراق انداختم.

ـ دقت کن! این آمار نشون می‌ده علیرغم میزان درخواستی که تو برای واردات چای قرمز قرارداد بستی ، شرکت چینی مون ، حتی نصفش رو هم نفرستاده.تو برگه های دیگه هم اعلام شده که مبلغی که شرکت ما پرداخت کرده، برای همین حجم ارسالیشون هست. یا اینا ما رو احمق گیر اوردند و می‌خواند با زور تو پاچه مون بذارند و یا...

ـ و یا چی ؟

ـ یا اینکه تو بی دقتی کردی و میزان توافقی رو اشتباه دادی و مبلغ درخواستی اونا رو بی توجه به حجم کالا، یک جا پرداخت کردی و الان حاضر نیستند که بقیه ی بار مورد انتظار ما رو ارسال کنند و اینم یعنی شکست کامل پروژه و از دست رفتن مبلغ قابل توجهی از جیب شرکت !

ـ امکان نداره ! حواس من کاملا جمع بوده و هیچ خطایی نکردم . مدارکی که دارم، همه کامله . می‌تونم علیه شون ادعای خسارتم بکنم.

ـ اینطور نمیشه . این چینی ها برای خودشون ادعای خدایی دارند و الکی کاری نمی‌کنند که بی نتیجه باشه.

ـ به نظر می‌رسه سمبه شون خیلی پرزوره که اینقدر لغُز می‌خونند.دور و ور ما کسی هست که طرفشون باشه و روی هیئت مدیره هم ، نفوذ داشته باشه؟

قیافه اش داد میزد که عمیقا به فکر فرو رفته؛ ولی ترجیح می‌داد ساکت بمونه . کمی جابجا شد و یه پاش رو از مبل پایین کشید و کفشش رو پا زد. خوشم میومد که هیچوقت بوی گند پا یا جوراب ازش به مشام نمی‌رسید. هر کی جای این بود و مدام می‌خواست کفش درآره و پا کنه، حداقل از ترس و خجالت اینکه ممکنه بوی کفش و پاش، آزار دهنده باشه، لااقل فقط توی تنهایی اینکار رو می‌کرد؛ ولی فراست همیشه با اعتماد به نفس کامل جلوی خودی ها این کار رو انجام می داد و تنها در مواردی که غیر از خودمون، کسی حضور داشت، از این کار سر باز می‌زد. ما هم دیگه عادت کرده بودیم. گاهی بهش حق هم می‌دادم ! با اون کفشای نوک تیز و پاشنه ده سانتی ، وقتی باید روزی هشت ـ نه ساعت تحملشون کنه، مسلما دیوانه کننده بود! تکه مویی که از شالش بیرون افتاده بود رو بدون هیچ عشوه ای به داخل ، هل داد و اون یکی پاشم به طرف کفشش برد و خیلی ناگهانی بلند شد و ایستاد:

ـ باید یه سفر برم چین و خودم باهاشون طرفِ حساب بشم. فکر کردند با بچه طرفند. تا یه شرکت جزء می‌بینند ، می‌خواند قورتش بدند و پول بالا بندازند ! حالیشون می‌کنم !

یه نگاهی به قد و بالاش که به زور به صد وشصت می رسید انداختم و نزدیک بود خنده‌ام بگیره. آدم فکر می‌کرد گلادیوتوری برای خودش هست که می‌خواد بره حال همتای چینی مون رو بگیره.

ظاهرا متوجه نگاه کمی تمسخر آمیزم شد؛ ولی مثل همیشه خانم وار چرخی زد و گفت :

- پازوکی! دو ـ سه روز دیگه عازمم. تو هم اینجا می‌مونی و با قدرت به بازاریابیت ادامه می‌دی! باقی خرید اولیه مون که رسید؛ اگه درنگی تو فروشش وجود داشته باشه ، از چشم تو می‌بینم.

کمی حس مدیریتی‌اش من رو گرفت و مقابلش از جام بلند شدم و بی اختیار گفتم :

romangram.com | @romangram_com