#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_27
ـ گوشی روی میزتون خرابه که هر بار قدم رنجه میکنید و تا اینجا میاید ؟
محلم نذاشت و دلخور راه افتاد . حقش بود! خب باید هر دفعه بهش بگم تا به خودش بیاد !
کتم رو دراوردم و به پشتی صندلی آویزون کردم و به سمت سرویس رفتم تا آبی به صورتم بزنم. از دستمال حوله ای مخصوص کنار روشویی، تعدادی کندم و صورتم رو حسابی چلوندم تا آبی نمونه. ته ریشم رو وقت نکرده بودم بزنم و قدری تو صورت سبزه ام ، با پیراهن سرمه ای که تنم بود، خودنمایی می کرد و تیره تر نشونم میداد؛ اما از حس جذابیتم کم نمیکرد!
سرکی به آبدارخونه زدم و از آب یخچال سیراب شدم و به سمت اتاق فراست راه افتادم.
احمدی آرنجش رو روی میز گذاشته بود و چونه شم به دستش تکیه داده و هنوز تو فاز دلخوری بود ؛ منم بی محل ، ضربه ای نواختم و همزمان با بفرمایید رئیس ، در اتاقش رو باز کردم.
طبق معمول ، چهار زانو روی راحتی های محبوبش، زانو خم کرده و تند و تند از روی ورقه ای، اعدادی رو، روی ماشین حسابش میزد و متفکر به جوابشون خیره می شد.
بی تعارف رفتم و جای همیشگیم که تک مبل مقابلش بود نشستم.
ـ خوبی پازوکی ؟ دیر کردی !
خوشم میاد که نه اون سلام میده و نه من، بهتر ! صبح اول وقتش، حوصله ی این چاق سلامتی ها رو ندارم چه برسه که الان نزدیک ظهرم بود! کمی روی مبل جابجا شدم و گفتم :
ـ صبح خیلی اتفاقی مجبور شدم دنبال یه کار ضروری برم ، به حسینی گفتم برام مرخصی رد کنه.
ـ درسته! رد کرد؛ ولی من امضاء نزدم.
پووف آرومی گفتم . حق داشت ، چون مسئول مستقیم من، اونه و اینجور مواقع باید با دفتر خودش تماس بگیرم و اطلاع بدم. خودکار رو تو دستش چرخوند و گفت :
ـ حالا بگذریم .پاشو یه لحظه بیا اینطرف و یه نگاهی به این اعداد و ارقام بنداز و نظرت رو به من بگو .
romangram.com | @romangram_com