#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_26
دیگه ساکت شد و برای هال به متراژ کافی درخواست داد و برای اتاق خواب و آشپزخونه، باز به سلیقه ی خودم پارچه ی دیگه ای سفارش دادم.
با پرداخت هزینه از مغازه بیرون اومدیم. دست تکون دادم و یه تاکسی دربستی براش گرفتم و پولشم حساب کردم.
از وقتی که گذاشته بود ، تشکر کردم و به سمت ماشینم راه افتادم. بگذریم از اینکه هنوز اخم داشت و زیاد هم تحویلم نگرفت !
باید از آقا جلال بپرسم که این نوهاش ، در دانشکده ی افسری و یا مشابه اون تحصیل میکنه که اینقدر خشک و جدیه یا جلوی من اینطور فیلم میاد ! شانس که ندارم ؛ هر چی آدم نامتعادله ، دور و برم رو گرفته.یا خیلی لوس و وارفته اند یا خشک و اخمو !
نزدیک اتاقم ، احمدی رو دیدم که خم شده و داره نگاهی به گوشه و اطرافش میندازه.اینم که دیگه تافته ی جدا بافته ! از کارهاش، سردر نمیاوردم. دختر نسبتا خوشگل و خوش پوشیه و تا جایی که میدونستم نرم افزار خونده ؛ اما اصلا اعتماد به نفس نداره. یا مدام خیره ست و یا مشغول ور رفتن با کامپیوترشه!
معلوم نیست فراست به چی این دلش خوشه؟! بارها بهش گفتم که وقتی میخوای پیغامی بدی ، گوشی تلفن رو بردار و حرفت رو بزن؛ ولی باز کار خودش رو میکنه و تلک تلک راه میافته و میاد درِ اتاقم تا مثلا بگه مدیر کارم داره! یا از تکنولوژی عقبه یا یه مرض دیگه داره!
صدام رو تو گلو انداختم :
-خانم احمدی ! تو اتاق من چیزی گم کردید؟
رنگش دو سه درجه پرید؛ اما خودش رو جمع کرد :
- سلام آقای پازوکی ، دنبالتون میگشتم !
ـ یعنی بعد پنج دقیقه ، مطمئن نشدید که من داخل اتاق نیستم؟
کمی آزرده شد :
-ببخشید ؛ لطفا تشریف بیارید خانم فراست کارتون داره .
romangram.com | @romangram_com