#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_25
به سختی جای پارک گیر اوردم و همزمان پیاده شدیم. با فاصله ی کمی ازش ، دنبالش راه افتادم . کم کم تعداد مغازه ها بیشتر میشد و تنوع رنگ و جنسِ پرده ها هم بیشتر.
پشت ویترین مغازهای چشمم به پارچهای افتاد که نظرم رو جلب کرد. به سمتش چرخیدم تا نشونش بدم که دیدم بله خانوم برای خودش رفته داخل مغازه ی کناری و چند مدل پارچه رو زیر و رو و مظنه میکنه.
من رو که دید اشاره زد :
- اینا خیلی خوبه..هم جنسش و هم دوامش. راحت توی ماشین شسته میشه و احتیاج به اتو نداره .
وسط حرفش پریدم :
-خیلی دل مرده ست .یه چیزی میخوام که وقتی وارد خونه میشم ، شادم کنه .یه لحظه بیاید مغازه کناری ، یه پارچه ای نظرم رو جلب کرده.
اینو گفتم و راه افتادم و اصلا کاری نداشتم که ببینم وقتی اخم میکنه ، چه شکلی میشه و یا اینکه پشت سرم داره میاد یا نه !
به فروشندهی مغازه ، پارچه رو نشون دادم و طرف رول بزرگی بلند کرد و جلوم گذاشت.
از رنگ ها و نقش و نگارش خیلی خوشم اومد؛ مثل این خانومای همه چی تموم، دستی هم به روی پارچه کشیدم تا مثلا ببینم جنسش چیه که البته هیچی سر درنیاوردم !
زهرا به سمتم اومد :
-مطمئنید که از این میخواید؟ جنس خوبی نداره؛ برای شستشو هم، حتما باید خشکشویی بره و اتوی پرس بشه که هزینه اش زیاد میشه .
ای بابا چقدر آدم مقتصدیه ! سر سال شوهرش رو مکه میفرسته ! سعی کردم صدای مغزم رو موقتا خاموش کنم !
ـ حق با شماست؛ ولی شخصا ترجیح میدم نمای مقابلم، چشم نواز باشه تا اینکه فکر کنم سالی دو بار باید هزینه ی خشکشویی بدم!
romangram.com | @romangram_com