#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_24
-آقا جلال در مورد پرده به من یه چیزایی گفتند؛ ولی من اصلا راضی به زحمت شما نیستم. امروز هم بعد از کارِ شرکت ، میرم تا سفارش بدم. خواستم شما بدونید و وقتتون رو برای این کار نذارید.
آسانسور رسید و ناچار هر دو سوار شدیم. ناخودآگاه ، از اینکه نسبت به من بلندتر نشون میداد ، احساس کوتاهی کردم.
کیف دستیش رو جابجا کرد و گفت :
- وقتی بابابزرگ چیزی میگند ، درست نیست که روی حرفشون حرف بیاریم. منم صبح زود پا شدم که اول وقت به بازار برم و پارچه شو بگیرم و تا قبل از ظهر، دوختش رو شروع کنم. منتها دیگه مجبورید سلیقهی من رو قبول کنید.
وای.. راست میگفت ! اومدیم و اصلا از پارچه ش خوشم نیومد ! بعد مگه روم میشد عوضش کنم. کمی خودم رو گرفتم :
ـ اگه اجازه بدید منم همراهتون باشم که لااقل برای خرید پارچه ، کمک کنم. بعد براتون دربستی میگیرم و خودم هم هرچند با تاخیر،
سر کارم میرم ؛ موافقید؟
ظاهرا مردد بود؛ ولی کی به تردید اون اهمیت می داد؟ اینطوری لااقل به سلیقه ی خودم پارچه میخریدم و لازم نبود برای پرده ی من، یکی دیگه سلیقه به خرج بده.
قفل ماشین رو که زدم ، شازده خانوم در عقب رو باز کردند و سوار شدند. به جهنم !
نشستم و جدی گفتم :
- آدرس لطفا .
ـ باید سمت خیابون (...) بریم .
یه بسیار خبی گفتم و شماره ی حسینی رو گرفتم تا برام چند ساعت مرخصی رد کنه.
romangram.com | @romangram_com