#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_23
ساعت ده شب بود که بی رمق نشسته بودم روی راحتی ها و به کل فضای خونه نگاه میکردم. حس میکردم یه چیزی خیلی کمه ! ولی سردر نمیآوردم. زنگ آپارتمان که زده شد ، بلند شدم و به سمت در رفتم.
آقا جلال با یه سینی پُر از غذا و مخلفات ، ایستاده بود که به شدت باعث شادی روح و روانم شد.
با کلی تعارف راضیش کردم که داخل بیاد و یه چند دقیقه ای بشینه.
چشم چرخوند و بالاخره چیزی رو گفت که از دقایقی قبل، حسش میکردم :
ـ میدونی الان چی کم داری ؟ خونه ی بی پرده مثل بوم خالی از نقش و رنگه!
آخ که راست میگفت. پنجره های بی پرده، خونه رو بی حال نشون میداد.
ـ بله راست میگید باید به فکر پرده باشم.
ـ نگران نباش . زهرای ما دست به خیاطی اش خیلی خوبه.پنجره های دو تا واحد هم یه اندازه ست. میگم فردا پارچه بگیره و برات بدوزه. تا شب که بیای آماده می،شه.
ـ نه اینطور بده! ایشونم تو زحمت میافتند. خودم یه کاریش میکنم.
ـ چه زحمتی جوون. من برم تا تو با خیال راحت شامت رو بخوری. فردا هم مهمون من هستی تا انشاء... یخچالت رو پر کنی . من یه دو سه دفعهای پدرت رو که برای گرفتن قبض های مربوط به این واحد میاومدند ، دیدم. مرد گرم و خوش برخوردی هستند. نمیدونم چرا با وجود این پدر، اومدی اینجا و تنهایی رو انتخاب کردی؛ اما به وجناتت میاد که جوون خود ساخته و خوبی باشی . همسایه ی خوب هم نعمته..به خصوص برای منِ پیرمرد تنها ..فعلا با اجازه !
با رفتنش به فکر بابا افتادم . باید به زودی یه سر میرفتم و از اوضاع و احوالش یه خبری میگرفتم. دفترچهی بانک رو هم برای پرداخت اقساط وام، لازم داشتم.
صبح ؛ موقع خروج از آپارتمان ، زهرا رو که منتظر رسیدن آسانسور بود ، دیدم. سلامی دادم و اونم زیر لب جوابم رو گفت.
کمی دست دست کردم: ولی نهایتا گفتم :
romangram.com | @romangram_com