#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_3
دوباره اومد افاضه ی وجود کنه که دیگه تحمل نکردم و صدام رو بالا بردم :
ـ تو چرا دست از سر من برنمیداری ؟ چرا با همون میوه پوست کندن و فیلم دیدن خودت رو مشغول نمیکنی که اینقدر به من پیله نکنی؟ میخوای یه چیزی نشونت بدم که کارت به بیمارستان بکشه؟
با حرص فراوون دست بردم سمت کتم که روی تخت انداخته بودم و از توی جیبش، گوشیم رو بیرون آوردم و فیلمی رو که ازشون گرفته بودم، پلی کردم :
- بفرما اینم مژده خانومت ! ببین چقدر توی این ده روز افسرده شده و از دوری من رفته خودش رو انداخته بغل رفیق شفیق من ! حالا حرف حسابت چیه ؟ یه بار دیگه حرف این دختره رو جلوی من بیاری ، فیلمش رو تو کل خاندانتون پخش میکنم.اونوقت دیگه مسئولیت قلب داداشتون با خودته!
انگشت اشارهام رو با عصبانیت به سمتش گرفتم و گفتم:
- این حرف آخرم بود !
قیافهاش بسی دیدنی بود. در حالیکه سعی میکرد با انگشت کوچیکهاش که بخاطر میوه پوست کندن، نوچ شده بود چتری هاش رو از جلوی چشمای درشتِ بیحالتش کنار بزنه؛ با دیدن هر دقیقه از فیلم، چشمای وق زده اش درشت و درشتتر میشد.
بابا که بعد از چند دقیقه ای نگران اوضاع من و زنش ، توی اتاقم شده بود ! قدم رنجه نمود و با تقی که به در زد خودش رو به داخل دعوت کرد !
با دیدن قیافه ی جالب فرنگیس، در حالیکه همچنان داشت به گوشی من که توی دستش بود نگاه میکرد ، صدا بلند کرد :
-چه خبره ؟ فرنگیس چی شده ؟ خشایار چرا اینقدر دیر اومدی ؟
فرنگیس که با پایان فیلمِ داخل گوشی به خودش اومده بود ، سعی کرد از بهتش کم و برای آبروداری هم که باشه ، موضوع رو عوض کنه :
-چیزی نیست ! خَشی جون خیلی خسته است! بریم بیرون تا استراحت کنه .
بابا هم که مثل همیشه گوش به فرمان خانوم خانوما ؛ یه ذره هم به گوشی من که تا حالا دست زنش و در حال مشاهده چیزی بود ، شک نکرد و بالاخره از اتاق زدند بیرون و دوباره من موندم با حس بد اضافه بودن توی زندگی این دو تا و در آستانه یه تصمیم جدی، اینکه بهتره یه فکر اساسی واسه ی خودم و زندگیم بکنم .
romangram.com | @romangram_com