#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_4
صبح علیرغم خستگی زیاد بخاطر پرواز طولانی و بار سنگین اتفاقات دیروز، آماده شدم تا به شرکت برم و گزارش قرارداد جدید با شرکت بازرگانی همتای چینی مون، به رئیسی که تحملش از شروع کار، تا همین الان فوق توانم بود ارائه بدم.
خواستم از کشوی جلوی آینه ، سوئیچم رو بردارم که آخم در اومد، ماشین نداشتم !
خیره به داخل کشو دو دوتا میکردم که فعلا بی خیال ماشین بشم بهتره یا برم سراغش که نگاهم رفت سمت عکسی که پارسال با اون حامد نامرد جلوی ساحل کیش ، انداخته بودیم. بخاطر ده سانتی که از من بلندتر بود ، خودش رو شُل انداخته بود روی شونه های من که همیشه حسرت پهن بودنش رو داشت.
بارها بهش گفته بودم که اگه اونم مثل من از ده سالگی ، روزی یه ساعت بارفیکس میرفت بازو و سینه پهن میکرد و اون بی خیال میگفت :
-تو هم اگه مثل من هفته ای چهار روز بسکت کار میکردی هم قد من میشدی !
الان باید وایستم و بگم ، خدا رو شکر که مثل تو خائن و بی معرفت نشدم؛ قدت بخوره تو سرت !
کیفم رو برداشتم و به طرف در خروجی آپارتمان راه افتادم که صدای ریزِ نچسبش من رو متوقف کرد:
- خشایارجان ! میگم بهتره این موضوع پیش خودمون بمونه، آخه درسته کارشون خیلی زشت بوده؛ ولی خب بعضی چیزها رو بهتره پنهون نگه داشت و آبرو داری کرد.
بدون اینکه سرم رو برگردونم وسط حرفش اومدم :
- کاری به اون دخترِ با حجب و حیای برادرت ندارم چون از اولم دوسش نداشتم؛ ولی اول و آخرین باری بود که اجازه داشتی واسم لقمه بگیری و من رو تو دهنا بندازی، متوجه که هستی؟
این رو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش بشم از خونه بیرون زدم. وقت نبود سراغ ماشین برم. خیابونا هم امروز زیادی شلوغ پلوغه؛ پس بهترین انتخاب، مترو بود که سر موقع به محل کارم برسم .
تازه پشت میزم جابجا شده بودم که احمدی ندا داد :
-رئیس کارت داره !
romangram.com | @romangram_com