#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_21


از مدت‌ها پیش متوجه شده بودم که خیلی سریع و دقیق هر مطلبی رو می‌خونه ، برای همین هیچ وقت این حس رو نداشتم که الکی و سرِ کاری ، برنامه‌ای رو که ارائه دادم، روخونی می‌کنه تا از سر وظیفه کاری کرده باشه.

همونطور که سرش پایین بود، با ناخن های ظریفش، ضربه هایی که ریتم چندانی هم نداشت، روی میزم می‌نواخت و زمانی که به نظر می‌رسید کل مطلب رو مطالعه کرده، سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت :

- همه ی اینا کار خودته ؛ نه ؟ هیچ ردی از تفکرات حسینی توی این پکیج نمی‌بینم.

واقعا که دختر باهوشی بود. ماست مالی کردنم فایده نداشت و فقط از شخصیت خودم کم می کرد.

ـ راستش این هفته ، حسینی یه مقدار درگیر مسائل شخصی بود ، بخاطر همین مجبور شدم تنهایی کار کنم.

ـ بله! مسائل شخصی ؛ احتمالا منظورتون خانم رسولی که نیست؟

خنده‌ام گرفت و نتونستم جلوش رو بگیرم. اونم نیشش باز شد :

- بسیار خب! طرح هایی که آماده کردید بد نبود؛ ولی از شما بیشتر انتظار داشتم. از لابلاش میشه فهمید که شما هم قدری درگیر مسائل شخصی بودید؛ درست می‌گم ؟

خودم رو جمع کردم و به خاکی نگاهش چشم دوختم :

- چیز مهمی نبود. یه مشکلِ ساده ی خونوادگی ! ولی الان روبراهم.اگه فکر می‌کنید هنوز جای کار داره ، بیشتر وقت می گذارم.

ـ نه دیگه؛ یک هفته کافی بود. باید زودتر فروش رو شروع کنیم وگرنه به سود تخمینی نمی‌رسیم.

بلند شد تا بره ؛ طاقت نیاوردم و گفتم :

-خداروشکر از هفته ی گذشته بهترید. این هفته اصلا تشریف نداشتید؟

romangram.com | @romangram_com