#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_20
لاکردار چشماش سگ نداشت؛ بلکه میخ ازش بیرون میزد و آدم حس مرتاضی رو داشت که روی تختِ پُر از میخی خوابیده و در حال آبکش شدنه! بدون یه ذره عقب نشینی گفت :
ـ خانم فراست برای ساعت ده ، وقت تعیین کردند که برنامه تون رو ارائه بدید.
سرم رو برگردوندم و با یه باشه ی محکمی داخل اتاقم شدم. باید سرعت میگرفتم تا کار رو جمع و جور کنم.
نگاهی به ساعت انداختم، یه ربع به ده شده بود. داشتم پرونده رو مرتب میکردم که برای جلسه آماده بشم که صدای در اتاق ، من رو به خودم اورد.
هنوز بفرما نزده ؛ در اتاق باز شد و اول صدای سلامش اومد و بعد تصویرش رویت شد!
مانتوی قهوه ای و شال کرم با گلهای ریز قهوه ای ، حالت دلنشینی بهش داده بود.
الکی با یه سرفه ی کوچیک جواب سلامش رو دادم و تعارف به نشستنش کردم :
ـ داشتم برای جلسه ی ساعت ده آماده میشدم که خدمت برسم.
اونم نگاهی انداخت تا ببینه با دعوت من کجا بشینه بهتره و همزمان گفت :
ـ میدونم .. حسابداری بودم ، بعضی حسابا با هم جور درنمیومد.. داشتم به میرفخاری کمک میکردم. برگشتنی، گفتم ببینم اگه هنوز تو اتاقتی، همین جا کارمون رو انجام بدیم.
به نشانه موافقت ، جلو رفتم و صندلی ای که از بقیه راحت تر بود ؛ کشیدم تا بشینه.
ـ بفرمایید ..این از بقیه اشون راحتره.
تشکری کرد و نشست و مشغولِ ورق زدن پکیج تبلیغی و طرح بازاریابی ای که آماده کرده بودم ، شد. منم زنگ زدم که دو تا چای برامون بیارند.
romangram.com | @romangram_com