#گلاب_و_چای_قرمز_پارت_19


با دقت به سینی پُر و پیمانه ی چای نگاه کردم. کشمش، خرما، نبات و شکرپنیر در ظرف های کوچک قشنگی، کنار استکان‌های بلوری چای، خودنمایی می‌کردند. به یاد فراست و آخرین حرفش در جلسه ی بعدِ برگشتنم از چین افتادم.

از اون روز دیگه ندیده بودمش و از حال و روزش بعد از اون سرماخوردگی سنگین، بی خبر بودم. فقط باید طرح‌های تبلیغاتی و بازاریابی که مثلا با کمک حسینی آماده شده رو تحویلش بدم.

کار رو بهونه کردم تا زودتر رفع زحمت کنم. به اصرارشون چای رو با نبات خوردم تا مثلا آبگوشت سر دلم نمونه ! یادم نمیاد که آخرین بار کی دلش برام سوخت و با این مدل توصیه های خونگی، سر حالم اورد!

حس پدربزرگ ـ نوه ایی ، که اون دو تا نشون می‌دادند، من رو می‌برد به اون قدیم ها و روابط خوبی که با آقاجون خودم داشتم و الان، مدت‌ها ازش دور شده بودم.

احساس کردم که وقت رفتنه. با اجازه‌ای گفتم و با شتاب به سمت در رفتم و ضمن خداحافظی، دست آقا جلال رو فشردم و سری هم برای نوه اش، خم کردم و از در خارج شدم.

هنوز از ورودی حیاط نگذشته بودم که چشمم به سرایدار جوون؛ اما لاغر مردنی ساختمون افتاد. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم. قبول کرد با پرداخت هزینه ای تا فردا بعدازظهر، واحدم رو حسابی نظافت کنه.

کلید رو بهش دادم و مبلغی رو هم به عنوان بیعانه توی جیبش گذاشتم. با این حساب ، تعویض توپیِ قفل هم جزو عناوین فعالیت های فردا شبم قرار می‌گرفت! تو این سال و زمونه ، هیچ انسان عاقلی بعد از اینکه کلید خونه ش تو دست این و اون افتاد ، دوباره از همون قفل استفاده نمی‌کنه. اونم یکی مثل من که تازه زهر خنجر خورده بودم و نمی‌تونستم حتی به خودی اعتماد کنم چه برسه غریبه.فکر کردم شب رو خونه ی عمه بگذرونم ؛ ولی نه حوصله‌ی اون شوهر بداخمش رو داشتم و نه تحمل ادا و اطوارهای دختراش رو.

پس به هتل سه ستاره ای رفتم و برای یه شب اتاق گرفتم!

صبح با کمی گرفتگیِ ناشی از بدخوابی ، بیدار شدم و بعد از صفا دادن به سرو صورت؛ شلوار جین مشکیم رو با پیراهن نوک مدادی و کت مخمل کبریتی که یه درجه تیره تر از پیراهنم بود و دیشب از چمدون بیرون اوردم تا چروک نشند، پوشیدم و با خوردن صبحانه در رستوران هتل، سعی کردم سرحال و قبراق به محل کارم برم.

دو قدم مونده به در اتاقم صدای احمدی به گوشم خورد :

- سلام آقای پازوکی .

روم رو برگردوندم . جلوی در شیشه سکوریتی ایستاده و اسکنرش رو فعال کرده بود! جدی گفتم :

ـ سلام.بفرمایید ؟

romangram.com | @romangram_com