#قطب_احساس_پارت_97
- راه بیوفت بابا گشنمه.
راه افتاد، تمام مسیر گفتند و خندیدند.
انگار فراموش کرده بودند او همان گلبرگی است که در این شش ماه لبخند به لبش نیامده.
وارد رستوران همیشگیشان شدند، جای همیشگیشان نشستندو غذای همیشگیشان را سفارش دادند.
ترلان چشمهایش را ریز کرد و گفت:
- چیه گلبرگ خانم؟ امروز سرحالی؟ هفته قبل این موقع پاچه میگرفتی!
چشمهای گلبرگ گرد شد و گفت:
- چی گفتی بیادب؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |
ترلان چشمکی زد و گفت:
- جوش نیار، بگو قضیه چیه؟!
- باور کن هیچی.
- باور نمیکنم، تو گلبرگ این چند ماه اخیر نیستی!
گلبرگ لبخندی زد که ترلان ادامه داد:
- راستی فردا قرار خواستگاریه؟!
سری تکان داد و گفت:
- آره، فرداست.
- جوابت چیه؟
- نمیدونم.
ترلان طوری تکان خورد و داد زد "چی؟!" که چند میز کنار نگاهشان چرخید سمت آنها.
romangram.com | @romangram_com