#قطب_احساس_پارت_9

خواستگاریش بیاید.
با صدای زنگ بلند شد و از اتاق بیرون رفت، ترلان باز هم مثل دیوانهها وارد خانه شد و با جیغ جیغ سلام کرد، چه کسی
میتوانست باور کند این دختر، دکتر آینده باشد؟! هر چند که هردو بسیار تلاش کردند تا قبول شدند.
آنقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد مادر موضوع خواستگاری را برای ترلان تعریف کرد و ترلان دیوانهتر از قبل بالا و
پایین میپرید و میگفت:
- وای گلبرگ، عاشقتم، داری عروس میشی، قربون دوست خوشگلم بشم.
و محکم گلبرگ در آغوش کشید، خندهاش گرفت از دیوانه بازیهایش.
با لحن بیتفاوتی گفت:
- کی گفته قرار عروس بشم؟ فقط قبول کردم بیان خواستگاری.
ترلان محکم به بازویش زد و گفت:
- همون شد که.
گلبرگ محکمتر از او بر سرش زد و گفت:
- چقدر حرف میزنی! هستی بریم ماکارونی مخصوصمون رو درست کنیم؟
با ذوق گفت: بریم آبجیِ زشتم.
- از تو که خوشگلترم.
با خنده و بازی وارد آشپزخانه شدند، مادر میدانست ساعتی دیگر خبری از این آشپزخانه تمیز و مرتب نیست.
بعد از گذشت مدتِ نسبتا طولانی، ماکارونی را که چهره زیبایی هم نداشت درون قابلمه ریختند تا دم بکشد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

روی اپن نشستند، گلبرگ کش و قوصی به بدنش داد و گفت: وای ترلان جونم ظرفها دستت رو میبـ ــوسه.
و به ظرفهای انباشته شده روی سینک اشاره کرد، ترلان شانهای بالا انداخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com