#قطب_احساس_پارت_8
خورشید کم کم غروب میکرد و نمیدانست کجای راه را اشتباه آمده که به خورشید نمیرسید، خورشیدی که با آنهمه
عظمت پشت ابرهای سفید پنهان میشد.
اشکی روی گونهاش لغزید که سریع با دست پس زد.
دلش نمیخواست به خانه برود، از نزدیک شدن به آن محل هم وحشت داشت، محلهای که بعضیها با ترحم، بعضیها با
نفرت و بعضیها با خشم نگاهش میکردند، مگر چه بود گناهش؟
خاطراتش ورق خورد و به گذشته نه چندان دور بازگشت.
***
- مامان جان یکبار دیگه هم میگم من قصد ازدواج ندارم، یک ماه دیگه دانشگاهها باز میشه، بعد از اینهمه مدت که
پزشکی قبول شدم، اون هم با اونهمه سختی انتظار نداری که خودم رو بدبخت کنم؟
مادر با حرص اتو را روی پیراهنش کشید و گفت:
- کی گفت خودت رو بدبخت کنی؟ خانواده خوبی هستن، پسرِ هم پسرِ خوبیه، با درس خوندن تو هم مشکلی نداره، ۹۱
سالته دختر خجالت بکش، دختر تا یه سنی خواهان داره.
لبش را جوید و گفت: اما من نمیخوام.
- خیلی خب، بذار بیان خواستگاری، تو ببین اگه از پسره خوشت نیومد رد کن.
نفسش را با حرص بیرون داد:
- خیلی خب مادر من، بگو بیان.
مادر با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
- آی من فدای دختر حرف گوش کنم بشم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
زیر لب خدانکنهای گفت و وارد اتاقش شد، میدانست چون پسرِ پول داریست مادر اینقدر اصرار دارد که به
romangram.com | @romangram_com