#قطب_احساس_پارت_7
بیمصرف بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
با ضربهای که ترلان به پهلویش زد به خودش آمد:
- گلبرگ خوبی؟
متنفر بود از این جمله که هر ساعت ازش میپرسیدند، کلافه گفت:
- آره خوبم، بد هم باشم نمیگم، پس لطفا نپرس.
ترلان سرش را پایین انداخت، گلبرگ کمی تند رفته بود؛ اما واقعا آرامش نداشت.
با لحن دلجویانهای گفت:
- ترلان متاسفم.
ترلان لبخندی تحویلش داد و گفت:
- ناراحت نشدم عزیزم، فقط کاش اینقدر تو خودت نمیریختی و کمی حرف میزدی.
وسایلی را که بیهوده از کیفش خارج کرده بود دوباره سر جایش برگرداند و بلند شد، ترلان هم بلند شد.
انگار فهمید گلبرگ علاقهای به صحبتکردن ندارد، به سمت محوطه رفتند، تا کی باید این فضا را تحمل کند؟
***
سوم شخص
در کوچه قدم میزد، برگهای پاییزی زیر پایش خش خش میکردند.
مردمانی که از کنارش رد میشدند برایش عذاب آور بودند، چه آنهایی که نگاهش میکردند چه آنهایی که نمیکردند، چه
آنهایی که او را میشناختند چه آنهایی که نمیشناختند.
با یک نفس عمیق بغضش را قورت داد، چهار ماهی میشد که نام مطلقه را یدک میکشید، یک دختر تنها.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
romangram.com | @romangram_com