#قطب_احساس_پارت_6

سعید با او چه کرده بود که به این روز افتاد؟ هیچ خاطره خوبی با او نداشت که نبودش آزارش دهد؛ اما با نامی که به
رویش باقی گذاشت چه کند؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |

مقنعه مشکیاش را روی موهای نمدارش پوشید و از اتاق خارج شد. ترلان و مادر سر سفره نشسته بودند و باز هم
درباره بدبختی گلبرگ حرف میزدند که با ورود او صحبتشان قطع شد.
گلبرگ کنارشان نشست و با لبخند مصنوعی چند لقمهای خورد. اشتهایش کجا بود که مادر اینگونه مفصل صبحانه آماده
کرده بود؟
با بلندشدنش صدای اعتراض ها هم بلند شد؛ اما او بیتوجه به سمت حیاط رفت، روی تخت نشست.
خدا را شکر کسی چشمهای سرخش را به رویش نیاورد. به برگهای زرد کف حیاط خیره شد.
پایش را روی یکی از آنها فشرد که شکست؛ اما برعکسِ هر بار صدای زیبایی تولید نکرد!
مگر شکستن هم صدا دارد؟ گلبرگ نیز شکست، چه کسی صدایش را شنید؟
صدای ترلان که آمد بلند شد و از خانه خارج شدند.
سوار ۶۰۲سفید رنگی که پدرش تازه برای ترلان خریده بود شدند و به سمت دانشگاه حرکت کردند. اگر پدر گلبرگ هم
زنده بود حتما ماشینی برایش میخرید، او هیچ چیز برای تک دخترش کم نگذاشته بود.
ماشین را جلوی دانشگاه پارک کردند و وارد شدند، از حیاط وسیع دانشگاه گذشتند، حیاط با چند پله به ساختمان بزرگش
وصل میشد، پلهها را بالا رفتند.
سنگینی نگاه آدمها حال گلبرگ را بد میکرد، اصلا مگر آنها میدانستند که او یک مطلقه است؟!
احساس سرخوردگی دیوانهاش کرده بود.
ترلان به هر سمت میرفت گلبرگ هم دنبالش میرفت، اصلا حوصله نداشت دنبال کلاس بگردد.
روی صندلی کنار ترلان نشست و باز هم آنقدر غرق افکارش شد که نه وجود استاد را حس کرد نه کلاسی که برایش

romangram.com | @romangram_com