#قطب_احساس_پارت_5
میخونم.
صدای ترلان بلند شد:
- الهی بمیرم واسهش، پسرهی عوضی بازیگر خوبی بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
نخواست بیشتر بشنود، چشم باز کرد و روی تخت نشست.
مادر و ترلان که گوشه اتاق ایستاده بودند با دیدنش لبخند زدند و صبح بخیر گفتند.
ترلان کنار گلبرگ نشست.
- حال خانم دکتر ما چهطوره؟
تلخیِ لبخند گلبرگ غم را به چهره ترلان نشاند:
- خوبم.
مادر بیرون رفت تا صبحانه درست کند، ترلان برای اینکه جو سنگین را تغییر دهد گفت:
- پاشو تنبل خانم، ساعت نه شده، برو یک دوش بگیر صبحونه بخور بریم.
- تو هم صبحونه نخوردی؟
- نه.
گلبرگ با قدمهای سست به سمت حمام رفت.
دل پردردش را زیر آب روان خالی کرد، شاید اشکهایش بین آب گم میشد؛ اما چشمهای سرخش خبر از حال بدش
میداد.
حوله را دوره خودش پیچید و بیرون رفت. بدون اینکه جلب توجه کند به سمت اتاق رفت، لباسهایش را پوشید و
روبروی آینه ایستاد. موهای نمدار و قهوهای رنگش روی شانههایش ریخته بود و چشمهای کشیده و خاکستریاش که
یادگارِ پدرش بود، سرخ و ملتهب شده بودند، پوست سفیدش در اثر گریه به قرمزی میزد.
romangram.com | @romangram_com