#قطب_احساس_پارت_85
مادر با دیدنشان جاروبرقی را خاموش کرد و با هیجان رو به ترلان گفت:
- اومدین!؟ ترلان جان برو این دختر من رو حاضر کن، تا یک ساعت دیگه میان.
ترلان چشم آرامی گفت و هردو وارد اتاق شدند.
ترلان روی تخت نشست و گلبرگ رختهای عذایش را به تن کرد.
چادر سفید را به عنوان کفن روی سرش انداخت و در آینه به خودش خیره شد.
چهرهی بیروحش برق چشمانش را گرفته بود، خیلی وقت بود چشمان خاکستریاش برق شیطنت و شادی نداشت.
دستان ترلان صورتش را قاب گرفت و زمزمهاش آرامش را به قلبش سرازیر کرد:
- همهی مردها سعید نیستن، به خودت فرصت بده.
گلبرگ لبخند تلخی زد و گفت:
- اگه باز هم...
- هیس، قرار نیست دوباره همچین اتفاقی بیافته، این بار درموردش تحقیق کامل میکنیم.
گلبرگ بغلش کرد و گفت :
- ممنون ترلان، تو بهترین دوست دنیایی.
ترلان، گلبرگ را از خود جدا کرد و با خنده گفت:
- وای وای وای، باز این لوس شد، بیا اینجا ببینمت، چه قیافه بیروحی!نگاه دانلود رمان قطب احساس |
ریمل را برداشت و روی مژههای بلند گلبرگ کشید.
کرم را خوب روی صورتش مالید و رژ صورتی را چاشنی لبانش کرد.
گلبرگ بلند شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت، خیلی تغییر کرده بود.
لبخند غمگینی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com