#قطب_احساس_پارت_84
ترلان کلافه نگاهش کرد:
- تو رو خدا بگو چی شده گلبرگ؟
میان هق هق گفت:
- امروز برام خواستگار میاد.
ترلان متعجب به گلبرگ زل زد، گلبرگ هم نگاهش کرد.
ترلان اشکهای روی گونهی گلبرگ را پاک کرد و گفت:
- اما چطور؟
- مامان داره مجبورم میکنه.
ترلان عصبی داد زد:
یک بار بدبختت کرد کافی نبود؟ من واقعا مادرت رو درک نمیکنم!
گلبرگ دیگر هق نمیزد، به روبرو خیره شده بود.
کی تمام میشد دردهایش!؟
ترلان سرش را روی فرمان گذاشت.
نمیدانست چند ساعت هردو در آن حالت بودند که گلبرگ با صدای گرفته گفت:
- دیگه بریم خونه، باید حاضر بشم، الکی اومدم شرکت.
ترلان ماشین را روشن کرد و بیحرف راه افتاد.
فقط به بیرون نگاه میکرد و آیندهی نامعلومش را ورق میزد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
ماشین جلوی خانه ایستاد، وارد خانه شدند، انگار هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند.
حیاط را گذراندند و پا در خانه گذاشتند.
romangram.com | @romangram_com